عزیزتر از مادر!
من یه دختری بودم. دختر خیلی زرنگ و فعال و عزیزدونه پدر و مادر. غیر از اون دخترا. دیگه برام خواستگار هم پشت سر هم میومد. اقام قبول نمیکرد به هیشکی منو نمیداد . تا اینکه قسمت نبود دیگه اقام مرد. وقتی اقام مرد، بیوه بیگلر نشه یتیم خودسر. دیگه اختیار دست خودمون افتاد. پسر عموم اومد خواستگاریم، اینا رو اقام زنده بود تو خونه راه نمیداد. نمیخواست دختر بده براشون. دیگه آقام مرد، اومدن و گفتن و شنیدن، ما گفتیم پسر عمومونه از غریبه بهتره. اومدن دیگه مادرمو رضا کردن برادرم رضا کردن که بیان عقدمون ببندن.
بنا بود بشینم اونا برن چهار ماه دیگه برگردن؛ مادرم برام جهازی درست کنه. وضعی درست کنه،
اونا هم قبول کردن، گفتن ما سر ۴ ماه میایم. اینا رفتن سر چهار ماه نشد سر چهار روز اومدن. وقتی اینا سر ۴ روز اومدن مادرم ناراحت شد و داد و فریاد و سر و صدا، دیگه هر کی برادر بزرگتر ناصر نظام بود، خان عمو میرزا ممدولاه بود و اسمائیل بک بود که کدخدای محلمون بود و زبان فهممون بود، همه جم شدن و مادرمو راضی کردن.
وقتی مادرو رضا کردن عقدی خوندن. شب اومدیم به رسم قدیما یه تختی درست کردن و اومدن ما رو نشوندن و یک کفشی پامون کردن و یه حلقه ایم دستمون کردن، مادر شوهر اومد پهلومون و همونجا نشسته بودیم. یه قابلمه پر تریاکی هم بود همیشه دست من بود. قابلمه رو به دست هیش کس نمیدادن، وقتیم رفتم اونجا نشستم، قابلمه رو اوردن گذاشتن زیر زانوم. همی طرح همیطور به خدا،
دیگه از مردا قوام بود، میرزا محمود خان بود، خان عمو صولت بود، عمه فاطمه بود همه از فامیلا نشسته بودیم دور هم منم عقد بسته بودم. بنا بود منو عقد بستن، برن ۲ ماه دیگه بیان که مادر من کار و باراشو بکنه اونوقت من برم. اینا اومدن دیگه نشد فرصتی برامون ندادن. نشسته بودم مادر شوهرم پهلوم بود و کفشم پامون کرده بودن که میرز احمد خان اومد و نشست برابر من، مادرم ناراحت شد ، گفت چرا این حالا اومده اینجا بشینه، باید بره پیش مهموناش همه اونجان، بره پیش مهموناش بشینه ،
اینو که گفت میرز احمد خان ورداشت گفت: حالا دیگه زنمه شما میتونی چی بگی؟ اینو گفت مادرم ناراحت شد. وقتی مادرم ناراحت شد گفت حالا که ایجوریه منم خودمو از بین میبرم که دیگه بعدها بیچارگی دخترمو، اشکا چشمشو اینا رو دیگه نبینم. قابلمه رو از زیر زانوی من کشید؛ سر قابله رو باز کرد و چهار تا حب تریاک درشت پشت سر هم خورد. همه نگا میکردن به گمونشون داره شوخی میکنه ، هر کی مهمون سوری اومده بود فرار کردن رفتن، رفتن فقط مادرمو و برادرام موندن . مادرم در حال بیهوشی ، منم یه چاقو گذاشته بودم تو جیبم میگفتم خدای ناکرده مادرم طوریش بشه منم خودمو با این چاقو از بین میبرم. دوماد رفت، مادر شو رفت، خواهر شو رفت مهمونا همه رفتن. مادرم داره میمیره گفتم دیگه دادم به هیچکی نمیرسه. فرستادم احمد خان خالقی بود مال همین ماهون بود پسر فرج الله خان خیلی مرد خوب و شجاع و زرنگ و خوشگل و خوشتیپ. خیلی مرد خوبی بود فرمان دسته هشون بود. فرستادم عقب احمد خان گفتم احمد خان و بردارین بیارین. احمد خان گفت خانم چطور شده چه جور شده وقتی گفتم حکایت اینجور شده مادرم داره از دستم میره.
گفت اصلا جوش نزن. به کلفتمون گفت پا شو یه کماجدونو ور دار بیار ابش کن بذار رو اجاق تا جوش بیاد. کماژدونو گذاشت رو اجاق و یه مثقال پرمنگنات ریخت تو این، پرمنگنات گرگر میجوشید هیشکی هم که نبود. تا صبح این پرمنگناتو ریختن دهن مادرم، تریاکا همیجور سالم اومد بیرون دیگه مادرم بیهوش خوابید.
دیگه حاش بهتر شد و خوب شد. صبح زود برادرم برادر بزرگترم ناصر نظام اومد گفت خواهر تو موندنت اینجا صلاح نیست. اینا هر روز میان یک فتنه فسادی میکنن خوبم نیست. تو میبا همین الان پا بشی بری. اوردن اسبی درست کردن و لباسمو اوردن عوض کردن و یه چادر سیاه ور سرم دادن همون چادی که خودم داشتم. دیگه همه جم شدن اندازه ۲۰ نفر سوارو قاطرو.. خیلی بودن همشون سوار اسب بودن سوار خر بودن، دیگه حرکت کردیم و رفتیم.
رسیدیم سر یه پل جلوی خونه ، از اون طرف پسر قراری و ایرانمنش رفته بودن اسب گرفته بودن ،سوار شده بودن که بیان جلو عروس اسب بتازونن. ما که به سر پل رسیدیم اونا هم اسباشون بدو به سمت ما میاومد. اسبه وقتی چشمش به اسبا افتاد میل شد به آسمون. رسیدن اسبو گرفتن و ما رو هم گرفتن، طوری نشدیمو اومدیم خونه . اومدن پیادمون کردن و خیلی خوشحالو و خوشوقتو . خانما و خواهرهای قراری میومدن چادرمو میبردن بالا نگام کنن. میگفتن میخوایم عروس و ببینیم. اون روزم گذشت. صبح بی بی زهرا رو اوردن و چند نفرو خبر کردن، میخواستن با سر صدا لباس منو ببرن. همون ساعتی که ریختن لباس منو ببرن هلاکو خان هم جلومو گرفته بود و میخندید و میخوند . میگفت من به آرزوی خودم رسیدم که دختر عمو مو اوردم و رسوندم.
یه دفعه یه نفر اومد و سر گذاشت به گوشو گفت شما اینجا ساز و دهل دارین میخندین و میخونین؟ شاهوگون مرده
"شاهوگون زن نصیر دیوون" . اون سرو صدا تبدیل شد به پرسه داری. ما چادرمونو سرمون کردیم رفتیم تو اشپزخونه به پرسه داری.
ادامه دارد...