خانه کودکی...
از خیابان اصلی وارد کوچه می شدم. روی تک تک دیوارهای محله با ماژیک سیاه عاشقانه ای نوشته شده بود و منظره نازیبایی به دیوارهای محله داده بود، صبح که به محل کار میرفتم از این نوشته ها خبری نبود. در حالی که در دلم به کسی که چنین کاری کرده ناسزا میگفتم وارد کوچه فرعی منتهی به منزل شدم .
گلهای رز رونده تمام آلاچیق خانه و دیوار رو به کوچه را فرش کرده بودند. گلهای یاس زرد روی دیوار همسایه و ترکیبش با گلهای رز قرمز نمای زیبایی به کوچه میداد. بوی گلهای رز و یاس هر رهگذری را مست میکرد. بارها زنگ در خانه به صدا درآمده بود و رهگذری برای چیدن چند گل رز اجازه میگرفت. درختهای سرو و چنار سر به فلک کشیده و آواز صدها گنجشک نزدیکی غروب و سحر، شور و حالی به محله میداد. درخت گردو آنچنان رشد کرده بود که شاخه هایش از روی دیوار گذشته، سایبانی برای کوچه فراهم میکرد. چقدر این کوچه را طی کرده بودم.
از دور محو تماشای خانه و سرمست از ذوق پدر بودم که با دیدن نوشته ای روی دیوار خشم و غضب تمام وجودم را فرا گرفت . با کمال ناباوری به متن نوشته و امضایش خیره شدم .از بی ملاحظه گی ، بیفکری و ناپختگیش سخت برآشفته شدم . از این ماجرا ۹ سال میگذرد.

با اختلاف ۲ ماه متولد شده بودیم و کودکی را با هم بزرگ شدیم. ۸ سالش بود یک اسب کشید و بین همه بچه های هم سن و سالی که با هم بازی میکردیم آن را به من هدیه داد. آن زمان عاشقش شدم. یک کودک ۸ ساله که با یک اسب عاشق شد! بزرگتر شدیم . آن عشق و عاشقی کودکانه رنگ باخت. بازیها از بدو بدو و مامان بازی به شطرنج و پینگ پنگ تغییر یافت. گیتار زدن را یادم میداد. با هم درس میخواندیم. ساده بود و مهربان و دوست داشتنی ولی کله شق. او تازه عاشق شد ولی از آن عشق ۸ سالگی من خبری نبود. دیوانگی ها میکرد که با هنجارهای من سازگار نبود. او اهل احساس شد و من اهل منطق! راههایمان جدا شد. ۱ سال از رفتنم به آمریکا نگذشته بود که خبر فوتش را شنیدم. هنوز مرگش را باور نکرده ام.
خانه ۶۰ ساله هنوز پا برجاست و نوشته روی دیوار هم. پدرم با گل رویش را پوشاند ولی دیدنش دلم را سخت میآزارد. هنوز هم خشمگین میشوم! مستاجر بی انصاف خانه را به ویرانه تبدیل کرده ، بیخبر بدون پرداخت چند ماه اجاره آن را خالی کرده و کلی قبض نپرداخته هم به جا گذاشته است. پدرم آدم بزرگ نیست که آن را بکوبد و بر ویرانه اش برج بسازد.
درخت انجیر پر است از انجیرهای شیرین ، گل کاغذی وسط گلخانه زنده است و با تقلا خودش را به سمت نور بالا کشیده، کمد لباسی ۸ سالگی من در زیرزمین خاک میخورد، پدرم در کهنسالی و با درد آرتروز و بیماری قلبی به تعمیر خانه پر از خاطره ما مشغول است. درختان سرو و کاج هنوز تنها درختان سر به فلک کشیده محله هستند،ما بین برجها آشیانی برای پرندگان که آوازشان خبر از اذان میدهد. گوشه گوشه این خانه پر است از خاطره ، خاطره لالایی های مادر بزرگ ، خاطره خنده های کودکانه ،خاطره عشق. افسوس که گلهای رز، درخت گردو و SKY هیچ وقت به این خانه قدیمی باز نمیگردند.
در این شهر که هر روز یک برج و آپارتمان سر به آسمان میبرد چند خانه با حیاط و حوض و درخت باقی مانده است؟ طفلک آن بچه هایی که بدون دویدن، بدون حیاط، بدون حوض بزرگ میشوند !
عکسها ادامه مطلب...






