یک بار کمتر!!

وقت دکترم  ساعت ۳ بود و باید خودم به بیمارستان میرفتم. با تماس پاشا که همین الان دکتر میتواند تو را ببیند و میتوانم دنبالت بیایم گل از گلم شکفت که خودم مجبور نیستم رانندگی کنم. ولی از یک طرف اضطراب و ترس اینکه چه اتفاقی قرار است بیفتد و چقدر عملش دردناک است نگرانم کرده بود. از در اوردن تیوب هیچ چیز نمیدانستم. از پزشکم هم که پرسیده بودم اطلاعی نداشت. قبل از خروج از خانه یک مسکن قوی خوردم . به پاشا زنگ زدم از دکتر بپرس ، ناهار که نباید بخورم ؟ - میگوید ۳،۴ ساعت چیزی نخور راحت تری. توی دلم چند تا فحش به دکتر دادم. چرا روز قبل خبر نداده بود. ۱ساعت پیش مقدار زیادی هویج و بروکلی و کلم و کاهو خورده بودم!!! خدا بخیر کند. 

قبل از رفتن به کلینیک گوارش سر راه به آرایشگاه بیمارستان سری زدم. دلم یک ارامش میخواست. یک شال خریدم . خانمی که سرم را نصفه نیمه تراشیده بود به سبک خاصی شالم را به سرم بست به اینه که نگاه کردم دلم شاد شد. مسکن ویکودین کمی گیجم کرده بود . عجب سریع اثر میکند. خدا را شکر خودم را وابسته داروهای مسکن نکردم. باز یادم افتاد. بروکلی و هویج و تهوع و در آمدن شلنگ و شکم سوراخ،  چه شود!!! دلم باز به شور افتاد.

خودم را به روسری جدید و عکاسی با موبایل سرگرم کردم تا به داخل مطب خوانده شدم. یک دکتر جوان کوچک اندام با ریش پروفسوری و چشمان ابی و  لهجه کوبایی از در وارد شد و دست داد. هنوز از راه نرسیده خواست روی تخت معاینه بشینم . نه! این از ان دکترهایی نیست که بنشیند سوالهای مرا جواب بدهد !!! هنوز به تخت منتقل نشده با سرعت شروع به مطرح کردن سوالهایم کردم. 

 

 انگار ترس و اضطراب مرا از پشت لبخندهایم خوانده باشد با جوک و شوخی جوابهای پرت و پلا میداد. من که در اثر قرص کمی گیج بودم به پاشا نگاهی کردم ، او هم با هر جواب میخندید. در دلم گفتم این هم دکتر بود پیدا کردی؟؟ الان که فکر میکنم هیچ کدام از جوابهایش حتی خنده دارترینش را یادم نیست. چه مدت طول میکشد سوراخ ترمیم شود؟ در اوردن تیوب درد دارد؟ خونریزی و ترشحات تا کی ادامه دارد؟ بدترین عوارضش چیست؟ کی غذا بخورم؟ کی میتوانم حمام کنم، بیحسی موضعی استفاده میکنید؟

یک نه یادم ماند !! هان؟ قلفتی میخواهد لوله را بیرون بکشد؟ تهوعم بیشتر شد.  دیگر مهلت نداد.

یک روکش اطراف تیوب انداخت. 

به یک چیز دیگه فکر کن.

 و من شوک زده تمام فوکوسم روی شلنگ بود . بدون بی حسی چطور میتواند این را از معده و پوست من بیرون بکشد. انهم با بافت گرانولیشنی که اطراف تیوب تشکیل شده که به راحتی بدون اشاره خونریزی میکند . دیگر نگاه نکردم. روژین ریلاکس ... چند ثانیه طول نکشید.

 با شدت چیزی کشیده شد و صدایی شبیه چوب پنبه به گوش رسید و یک آن درد شدید که همه ریلاکسیشن را بر باد داد و نتوانستم جلوی آخ گفتنم  را بگیرم و در ادامه به به دکتر Its all done . perfect  و پانسمانش کم کم رنگ صورتی میگرفت..

با احساس فشار و دردی که در معده و شکمم میکردم به تیوب نگاه کردم و لبخند زدم. بلاخره تمام شد. پس بگو ان صدای چوب بنبه به خاطر همان گردالی بادکنکی ته تیوب بود!!! این چه گونه از این سوراخ شکم بیرون امد؟ 

دیشب شکمم با لرزشهای شدید و سر و صدای عجیب که هر ان ممکن بود چیزی از سوراخ به بیرون پرتاب شود پایکوبی داشت!! امروز پایکوبی تمام شده . خدا را شکر هر دو آرام گرفته ایم :)

روژین ورژن بی حوصله!

بی انگیزه شدم. به همین سادگی! دچار یک رکودم ، زندگی بدون تغییر هر روز طبق یک روال تکرار میشود. بیداری، خوردن قرص، صبر کردن ۱ ساعت و خواندن مطالب عمدتا تکراری دوستان بلاگر از وایبر و حرص خوردن، صبحانه، فکر ناهار و پختن و خوردن و شستن، خواب اهالی منزل به مدت ۳ ساعت! و برای من زور زدن برای خواب. عصرانه، سریال ایرانی یا کانال های ایرانی لوس انجلسی با حرفهای تکراری تا ۱۰ شب  و باز هم خواب.  احساس اسیری میکنم .هیچ چیز جالب یا هیجان انگیزی در این شهر نیست . مال بالا ، مال پایین! حتی یک شیرینی فروشی جانانه هم ندارد که بری در فضای باز بشینی قهوه ای بنوشی و آدمی نگاه کنی و دهنی شیرین کنی! حوصله دوستانم را ندارم. همه پی زندگی و کار و بچه هایشان هستند، گاهی خودم را زور میکنم تا در برنامه هایشان شرکت کنم. همه جا سرد است و فلوریدا تنها ایالت گرم. چند روز دیگر کریسمس است. کشاندن پدر مادر به اینطرف و انطرف با سابقه سفر تگزاس سال پیش و سرما خوردگی پدر و به دنبالش گرفتاری همه اهل خانه مرا از فکر سفر منصرف میکند. راستش در خودم هم نمیبینم. همینجا با شال و کلاه سردشان است. خودم هم سردم است. نمیدانستم ادمهای بی مو بیشتر از بقیه سردشان میشود. روزها یک روسری و یک کلاه سرم میگذارم! هنوز سرم براق نشده ولی خارشش کم شده.  آخر هفته از خیر؟؟ یا شر ؟!! شلنگ خلاص میشوم. بهتر از داشتن یک جسم خارجی بلا استفاده در بدن است. فکر میکنم آزادتر شوم. گوش شیطان کر. 

پاشا با شغلش خوش است. ساعت ۵ صبح تا ۷ شب سر کار است، سر کار هم نباشد یا موبایلش را بغل میکند و با فلوهای همکارش راجع به مریضها بحث میکند یا اخبار چک میکند یا با جمجمه های ادمیزادی که دارد سرگرم میشود و درس میخواند. حرف مشترکی نیست. اعتراف میکنم سکوت پاشا فقط تقصیر من نیست. ما در کتابهایمان و شغلمان سالهاست که غرق شدیم. من ۴ سال پیش بناچار از حرکت ایستادم ، هنوز نوشته ای که امید داشتم رزیدنسیم را تمام کنم دارم.  

      

 

دستش به جمجمه من برسد از آن نمیگذرد تا آخ مرا در نیآورد و چند تا مشت و لگد و فحش نثارش نشود دست بردار نیست. باورش نمیشود من علاوه به کچل شدن وحشی هم شدم و اعصابم خش بردارد خطرناک میشوم. ماجرا که به اینجا رسید مرا میبوسد و یک عذر خواهی میکند و میرود میخوابد یا به گوشه ای کز میکند. اینها گلهایی ست که روز بعد با پیک برای عذر خواهی به خانه فرستاده بود ، ولی ماجرا تکرار شدنی ست. دستش به خودش وا نمیایستد ، عاشق جمجمه است و کل کندن!

 

        

 

بابا ۱ ماه نشده خانه را غرق گل کرده دستش درد نکند هر چند که کمر خودش را هم ناکار کرده. نمیدانم به گلهای شاداب و رنگی باغچه وسط زمستان دل خوش کنم یا از درد کمر پدر زجر بکشم. این ادم بزرگها خیلی خیلی لجبازند.

 

ف

 

   به زودی سرحال میشوم و دست از غر و لند برمیدارم. بگذار  سرم به این هوا عادت کند و شلنگ دربیاید و حوصله ام کمی تکان واتکان بخورد، بگذار حس نوشتنم برگردد، انوقت باز به مهربانی لبخند میزنم مثل این!!! 

 

 

این روزها ...

 سعی میکنم خودم رو جمع و جور کنم. خستگیم زیاد شده و در حالت دائم الخمری بسر میبرم.  . مخم هم تاب برداشته و گیج میزنه ، ناخوداگاه با هر حرف بیربط خندم میگیره ، وسط غش غش خنده گریم میگیره، گاهی هم  پاچه میگیرم.  فکر کنم شاخ گاو شکستن کار دستم داده جنون گاوی هم گرفتم. کلا علائم  روحی روانی رو گذاشتم به حساب داروی (Namenda) که برای حفظ  عملکرد مغزی دادن ،مغزه قرار باشه به سمت خل و چلی پیش بره چه کاریه من دست دستی خل و چلش کنم ؟ طی یک عملیات خود خواسته لقاش را به عطاش بخشیدم تا بعد. 

یکی از عوارض دیگه ای که انرژی زیادی ازم گرفت و در خل و چل شدنم بی تاثیر نبوده مو هامن که از هفته سوم درمان  ریزششون با سرعت شروع شد و خونه زندگی رو به گند کشید ولی ختم بخیر نمیشد. پسرونه کوتاه کردن موها هیچ فایده ای نداشت و عاقلانه ترین کار تراشیدن موها قبل از درمان از بیخ و بن بود . با وجود ریزش شدید مو ظاهرا هیچ تغییری در سر و وضع من رخ نمیداد و مادر جان هر روز دستی به سرم میکشید و میگفت "ماشالا موهات هم داره پر پشت میشه تا چند روز دیگه کاملا درمیان" !! از سالن آرایشگاه داخل بیمارستان که مخصوص همین کارها و روسری و کلاه  و کلاه گیسه وقت گرفتم به این امید که از شر این مصیبت خلاص بشم ولی از ترس عفونت و زخمی شدن سر باز هم کار فیصله پیدا نکرد و موها از ۳ سانتیمتر به ۱ سانتیمتر تقلیل یافت و باز همان آش و همان کاسه فقط با موهای قابل هضم تر. تا اینکه دیروز با سپردن کله به ماشینی که پاشا از بیمارستان کش رفته بود درد و زجر پایان گرفت و با شادی و ضرب گیری روی سر صیقل داده شده زندگی کمی به حالت طبیعی نزدیک شد. 

راش پوستی بی سابقه تمام بدن و جوشهای ریز و خارش و گلبولهای سفید بالا هم در خواب الودگی و گیجی و منگیم بی تاثیر نیست . این یکی را نمیدونم به چی بچسبونم پزشکم به راحتی در دسترس نیست و تماسی که با پرستارش مدتی قبل داشتم هیچ وقت جواب داده نشد و مایوسم کرد. معمولا با پزشک و پرستارش تماس نمیگیرم مگر اینکه موضوع پیچیده باشه یا علایم فراتر از کنترل من باشن یا علامتی مشکوک و  نگران کننده داشته باشم . احساس میکنم توی این نبرد تنها هستم و دکترم بر خلاف تصوری که اولین ملاقات باهاش داشتم باهام کانکت نمیشه و  دکتری ارمنی که برای تخصص داره دوره میبینه از من پرس و جو میکنه و شرح حال میگیره و وقت میگذرونه. دلم یک دکتر بی واسطه میخواد. بگذریم...

 

امروز کامنت ها رو چک کردم و حس کردم چقدر دوست دارم که نگران حال منن ، دوستایی که ندیدم ، دوستایی که بلاگ هم ندارن، دوستایی که خاموشن ، دوستایی که مدتی به بلاگشون سر نزدم و از حالشون بیخبرم. همون طور که از حال بهار بی خبر بودم تا اینکه ... 

بی انصافی دیدم چند خطی از حال این روزهام ننویسم و از نگرانی درتون نیارم هر چقدر خسته باشم، هر چقدر بی حوصله باشم . یکم رو روال بیفتم بیشتر به اینجا و شما سر میزنم .