کریسمس

 بعد از ۵ سال به جمعشان برمیگشتم.

 امسال دکتر ونلاورن همه را به مهمانی کریسمس دعوت کرد، مهمانی بزرگی که جمع کثیری از اساتید، پرستاران و رزیدت ها حضور داشتند. اساتیدی که میشناختم در حالی که سورپرایز شده بودند و از دیدم در جمعشان خوشحال به سمتم آمدند. سخت در آغوشم گرفتند و گونه ام را بوسیدند. 

اولین بار که در جمع نوروسرجن ها شرکت کردم شروع رزیدنسی پاشا و فارغ التحصیلی چیف رزیدنها بود.این اولین و آخرین حضور من در جمع تیم پاشا بود. هر چه مهمانی و فارغ التحصیلی رزیدنتها بود نرفته بودم .اینبار خودم به پاشا پیشنهاد دادم من هم میایم. هیچ کدام از رزینتهای جدید را نمیشناختم و قبلیها فارغ التحصیل شده بودند

دکتر ون لاورن اولین کسی بود که به درخواست پاشا تشخیص بیماریم را به من داد. پاشا به تنهایی جرات دادن این خبر بد را نداشت در حالی که کنارم روی تخت ببیمارستان نشسته بود و دستم را میفشرد با کلمه متاسفم دکتر اشکش درآمد و زارزار گریه کرد. عکس العمل من سرتکان دادن و لبخند بود و نوازش پاشا.

  وقتی داخل شدم دکتر اسمیت همان که سگش کارمت را به خانه میاورد که همدمم باشد به استقبالم آمد و در طول مهمانی ۱ دقیقه هم مرا تنها نگذاشت. دکتر آگاتسی، دکتر فریمن، دکتر گرینبرگ، دکتر لو، همه نفرهای بعدی بودند که در آغوشم کشیدند و از دیدنم خوشحال شدند. رزیدنتها جلو میامدند و خودشان را معرفی میکردند

انگار آنها هم عضوی از خانواده و دلنگرانم بودند. خانم دکتر ونلاورن به ما خوش آمد گفت و دکتر ونلاورن آخرین کسی بود که دیدم. پاشا دنبالش رفت که پیدایش کند. گفت "میخوام یه نفرو بهتون معرفی کنم. دکتر ونلاورن به دنبالش آمد و مرا دید ولی نشناخت. اویال موهایم بلند بود و  لاغرتر بودم. به محض اینکه پاشا گفت"روژین"

دکتر ونلاورن مرا با خوشحالی تمام که از تک رک چینهای صورتش معلوم میشد سخت در آغوشم کشید "چه خوب شد اومدی دلمون برات تنگ شده بود" .

تیم جراحی مغز و اعصاب بیشترین همدلی و مساعدت را با ما در این چند سال داشتند. در حالی که chairman و program director  نورولوژی جز یک سبد گل فرستادن کاری به کارم نداشتند.

به پاشا ۶ ماه مرخصی با حقوق دادند تا کنارم باشد. همان ۲ روز اول آبجی خانوم از مونترال خودش را به ما رساند و بعد از آن خواهر شوهر خواهرم  از بستون ، لیسا و ادیل از تگزاس خودشان را رساندند تا تنها نباشیم. پدر و مادر هم در عرض ۱ هفته به جمع ما ملحق شدند.

 چند هفته بعد یکی از همکارهای پاشا یک پاکت به دستش داد. یکی از پرستارهای ای سی یو ترتیب یک گردهمایی برای همدردی با من و پاشا داده بود.پاکت پر بود از کارت پستال کلمات محبت آمیز و چک و گیفت کارت، گیفت کارت مواد غذایی. نزدیک به ۹۰۰۰دلار گیفت کارت و چک داخل پاکت بود. پرستاران دانشجوها و استادان نورولوژی و نوروسرجری، بعضی از جراحان همه در این گرد همایی شرکت داشتند. میدانستم نیتشان خیر است و به گمان اینکه مهمانها زیاد میشوند و خرج دوا درمان هم اضافه میشود چنین کمکی کردند. ولی احساس عجیبی داشتم. نباید این پول را قبول کنم. آبجی خانم یک پیشنهاد داد. پول را به یک بنگاه خیریه هدیه کنید و رسیدش را با یک نامه تشکر برای متولی برنامه بفرستید.

 

 اساتید متعددی از نورولوژی و دوستان ایرانی برایمان غذا درست میکردند و میآوردند و چه خوب بود. جمعیت زیاد و سر پا بودن مداوم در آشپزخانه مادر را اذیت میکرد. من هم که از شیمی درمانی تحمل بوی غذا را نداشتم و حالم بد میشد مجبور میشدند

بیرون از خانه در حیاط غذا درست کنند. دوران سختی بود ولی بعد از ۲ جلسه شیمی درمانی وقتی جواب بیوپسی جهش یک ژن را مشخص کرد که به یک داروی خوراکی جواب میداد راحت تر شدم. هر چند جوشهای خارش دار وحشتناکی ۲،۳ ماه اول روی تمام بدن و صورتم زده بود که آزارم میداد. صورتم مثل لبو قرمز شده بود ولی تحمل کردم و جوشها که از عوارض دارو بود کم کم شدتشان کمتر شد.

دوستان از ایالتهای مختلف برایم کارت پستال و گل میفرستاند. دکتر زی که یک نورولوژیس هندی بود همراه ما منشی بزش و نینا چیف رزیدنت دوره خودم از راه دور به دیدنم آمدند و کلیپی از دکتر ردی که برایم ضبط کرده بود گذاشتند. و یک سبد میوه و گل آوردند،

یک دوست کرمانی برایم جعبه های میوه میگرفت و به خانه می آورد.

دکتر لو یکی از استادان پاشا شنبه ها کله صبح با ۴،۵ کیسه مواد غذایی که از سوپر خریده بود جلوی در خانه سبز میشد. این لطفش هنوز بعد از ۴ سال ادامه دارد. مینشست و به من پیانو یاد میداد و هروقت خواهرم به اینجا میامد برای دخترهایش انواع واقسام هدیه ها را میاورد. دکتر اسمیت برای یکی از سواحل قشنگ فلوریدا  ویلا کرایه میکرد که چند روزی با مادر و بابا و پاشا برای استراحت و تنوع به آنجا برویم. دکتر ویریونس ۵۰۰ دلار گیفت کارت داد که به رستورانهای اورلاندو برویم و این هدایا تا امروز ادامه دارد. دکتر ریدلی خانه دم بیچ را که خالی بود به ما میداد که آزادانه برویم و کنار بیچ خوش باشیم.

آمریکا آدمهای مهربان زیادی دارد. آدمهایی که بدون توجه به ملیت و نژاد و دین و افکارت انسان وار محبت میکنندو منتظر قدردانی نیستند.

دیشب آغوش گرم اساتید و خوشحالیشان که حالم خوب ست بهترین هدیه کریسمس به من بود. 

 

 

این عکس را هنگامی پدرم جلوی ویلای دکتر ریدلی لب ساحل نشسته بود گرفتم.

سفرنامه شماره ۷

 مشتری ساندویچ عصرانه از زمانی که افتتاح شد بودیم. برادرش قصابی داشت و پدر گوشت خانه را از او میگرفت. همبرگرهای عصرانه یک سس و طعم خاصی دارد که من هنوز در این همه فست فود که در آمریکاست مشابهش را تجربه نکرده ام . طبق معمول ۴ خانوار قرار شد شام را حاضری بیرون بخوریم. مقصد پارک جنگلی شد. پارک جنگلی که مهدکودک ما را به اینجا میاورد. پارکی پر از سرسره، تاب و الاکلنگ. آخر هفته ها هم بابا برای بازی ما را به همین پارک میاورد از آن زمان خیلی تغییر کرده و بازیهای دیگر به آن اضافه شده. جایی که ما بازی میکردیم تمام وسایل اسباب بازیش کنده شده به زمینهای والیبال تبدیل شده. بسیاری از زمینها به ادارات مجاور فروخته شده و آن عظمت اولیه را ندارد.

          

 

 

 

 

ادامه نوشته

سفرنامه (۶)

متمهمانیها از این خانه به آن خانه ادامه داشت. سوپ جو یکی از باید های سفره ها بود. و هر خانه ای با طعمیفاوت و خوشمزه تر . چیزی که برایم سنگین بود تشریفات بود. حد اقل ۳-۴ نوع غذا، هر چند زیاد غذا پختن نشانه محبت بود. ولی یاد قدیمها که با هم سر یک سفره می نشستیم و یک نوع غذا میخوردیم. یا کسی از در بیخبر وارد میشد چیزی سریع سر هم میکردیم و به سادگی مهمانیها را برگزار میکردیم. تشریفات معاشرتها را سخت میکند.

یک آخر هفته با خواهرم و همسرش و بچه ها به هفت باغ رفتیم. آوین میخواست دوچرخه سواری کند. هفت باغ را تا آخر به سمت ماهان طی کردیم همه جا پر بود جای سوزن انداختن هم نبود بعد از دو بار طی کردن هفت باغ ناامید شدیم و دوباره به سمت پارک سنگی رفتیم. ایرانیها خیلی خوش میگذرانند و شادند. من چنین جمعیت کلانی را که همه بساط چای و دیگهای غذا و قلیون به همراه خود بیاورند در آمریکا ندیده ام. فوقش چند خانوار جمع میشوند و روی اجاقهای ساخته شده در پارکها گریل میکنند پشت میز مینشینند و گپ میزنند و غذای ساده شان را میخورند. هر چند اینجا هم جمع ایرانیها همان تشریفات ایران را دارد.

 خواهرم نان و پنیر و گردو و گوجه خیار به عنوان عصرانه با خودش آورده بود. در پنیر نو را باز کرد. با اولین لقمه فهمید پنیر تلخ است. همه امتحان کردیم و متوجه تلخی پنیر شدیم. عجیب بود پنیر آکبند که هنوز تاریخ مصرفش هم ۸ ماه وقت داشت فاسد شده بود. اینجا اگر جنسی یا ماده غذایی غیر طبیعی بود یا به مشامت هم خوش نیامد حتی اگر مقداری از آن را  مصرف کرده باشی فروشگاه بدون چون و چرا پس میگیرد و میتوانی یکی دیگر انتخاب کنی. ولی فکر نکنم ایران جنسی که از مغازه بیرون رفت پس گرفته شود.

سوپری اطراف نبود و شوهر خواهرم که ماشینش تویوتا وانت عظیمی بود از ترس اینکه برود و جای پارکش را از دست بدهد از رفتن منصرف شد و ما به نون و خیار و گردو و چای کفایت کردیم و چه مزه داد.

یک روز ۳ خواهر به مطب دکتر روشن متخصص جراح عمومی رفتیم. فولیکولیتی روی پایم زده بود که به شدت دردناک بود و با کمپرس آبگرم هم سر باز نمیکرد سر و بزرگ و دردناکتر میشد. هر چه سوزن کاری کردم هم افاقه نداد. گفتم به دکتر مراجعه کنم شاید نیاز به تخلیه داشته باشد. دکتر روشن استاد من بود. مردی قد بلند و مهربان با صورت کشیده که موهایش دیگر سفید شده بود. یادم هست از مریضانی که استطاعت مالی نداشتند پول نمیگرفت. چندین سال پیش ناخن پای خودم را که در گوشت فرو رفته بود جراحی کرد و از بیمارستان خودش مرا تا خانه رساند،

بعد از اطمینان دکتر که با خوردن چند روز آنتی بیوتیک و کمپرس آب گرم خوب میشود خیالم راحت شد. از ما هم به خاطر آشنایی پول نگرفت. در مسیر بازگشت از چهار راه طهماسب آباد تا آزادی از کوچه خانه قدیمی میگذشتیم تصمیم گرفتیم سری هم به خانه بزنیم. از این کوچه باریک هم خاطره زیاد دارم. کوچه ای که از یکطرف گلهای رز رونده قرمز خانه روی دیوار کوچه را تزئین کرده بود و از طرف دیگر گلهایی یاس زرد و خوشبوی خانواده همسر آبجی خانم نمای زیبایی به کوچه داده بود. تلفیق زرد و قرمز  و بوی خوش گل کوچه را به یک کوچه رویایی تبدیل کرده بود. حیف که از آن زمانها عکس ندارم ولی بوی گل رز و یاس که در کوچه میپیچید همه را مست میکرد، حتی عده ای اجازه میگرفتند چند شاخه ای گل رز بچینند. رزهای کوچک رونده تمام آلاچیق خانه را پوشانده بود.

خانه را بعد از اینکه مستاجرهای قبلی به یک ویرانه تبدیل کرده بودند با پیگیری و همت پدرم دوباره جان گرفت. اینبار یک انجمن نیکوکاری آن را اجاره کرده. انجمنی که معلولین میتوانند کارهای معرق بسازند و طی نمایشگاه به فروش برسانند. امام جمعه کرمان هم یکی از بانیان این موسسه است. در حیاط قفل بود. زنگ زدیم و بعد از مدتی یک نفر در را برایمان باز کرد و با معرفی خودمان ما را دعوت به داخل کرد.

 از آنهمه گل رز که در حیاط وجود داشت اثری نبود ولی درخت انجیر و توت و انار هنوز بر جا بودند. یادم هست در بچگی درختهای گیلاس یک طرف را تمام پر کرده بودند. باغچهه ها پر از گلهای رز خوشبو به رنگهای مختلف سفید، قرمز، زرد، صورتی. گلهای یاس ، اطلسی،شاهپسند ... بود. روز معلم بابا دسته گلی از انواع گلها درست میکرد و به دست هر کداممان میداد. گلهای ما در مقابل گلهای بازاری استثنا بود. 

 

 

 

ادامه نوشته

سفرنامه ایران (۵)

 

یک شب با خانواده خاله همانی که بافت خانه داشت به پارک سنگی رفتیم بساط چای، شیرینی، میوه را روی چمنها پهن کردیم. خواهرم و بچه هایش هم بودند. خواهر یک ظرف آش به همراه آورده بود . جمعیت آنقدر زیاد بود که جای خالی برای پهن کردن روفرشی به سختی پیدا میشد. آمریکا پارکهایی هست با نیمکت و میز. جایی برای نشستن روی زمین نیست. سالها دلم برای همین روی زمین نشستن در یک فضای سبز روی زیرانداز  و جمعیت زیاد تنگ شده بود. 

 

 

 

پسر عمویم محسن پسر بزرگ عمو که در جوانی فوت کرده بود پسر مهربانی ست. روز دومی که به کرمان رسیدم با یک سبد گل به دیدنم آمد. بدون اینکه من خواسته باشم برایم هر روز فالوده کرمانی و بستنی میاورد. بعضی روزها هم نان کماچ . مراقبم بود. خانه شان که میرفتم و خسته میشدم به اتاق میرفتم استراحت کنم مدام میامد احوالم را می پرسید و آیا به چیزی نیاز دارم؟ یک روز مرا به بازار برد که آجیل و کشمش بخرم. میگفت هر جا که خواستی بروی به من بگو خودم میبرمت. محسن و مهران که پدرشان را در کودکی از دست دادند بعد از سالها روی پای خودشان ایستاده اند و حتی خرج مادر را هم میدهند. درس خوانده اند. ماشین خریده اند و از خانه قدیمی که در یک منطقه پرت بود به خیابان شفا یکی از خیابانهای معروف شهر جابجاشدند.

۱۸ ساله بودم و همه خانواده به تهران رفته بودند و من تنها بودم. محسن شب به همان خانه قدیمی آمد که نگهبانم باشد. همان شب اول از صدای تکان خوردن درختهای سرو و و بزرگی خانه و تاریکی مطلق حیاط وحشت کرد و دیگر هیچ وقت به نگهبانی از من نیامد. همیشه از این خاطره نگهبانیش و ترسش تعریف میکند و میخندیم.

خواهرم یک شب جمع خانواده را به رستوران پدیده کویر واقع در هفت باغ دعوت کرد. رستورانی در فضای باز با موسیقی زنده. خودمانیم ایرانیها خیلی خوش میگذرانند. دو گارسون ۳،۴ میز را کنار هم گذاشتند و صندلیها را چیدند و همگی دور هم نشستیم. رستوران باغ خوبی بود و انگار تازه افتتاح شده بود. خواهرم یک ورق برداشت و هر کس هر چه میخواست روی ان نوشت. همیشه از نظم خواهرم لذت میبرم.

بار قبل که به آمریکا آمد تمام کمدهایم را مرتب کرد و  داخل درب کمد لیست غذاها، ادویه جات ، سبزیها کنسروجات،..  را  هر طبقه نوشت. قالب یخ در بهشت میگرفت و کشکهایی که ساییده بود در آنها می ریخت. در فریزر می گذاشت تا یخ بزند، در کیسه می کرد که هر بار به کشک نیاز دارم یک قطعه بردارم. از داشتن خواهرها و برادرم به خودم میبالم.

غذا را خوردیم هر چند شبیه غذای خانگی نمیشد و بعد از اتمام شام همه به سمت محیطی که برای کنسرت آماده شده بود و میزهای گرد داشت که خانوادگی می نشستند و چای سفارش میدادند رفتیم و نشستیم. نیمه شب به سمت خانه راه افتادیم. خواهرم راه را عوضی رفت و دنده عقب گرفت که برگردد. ناگهان تکان عجیبی خوردیم و صدای مهیب برخورد ماشین به چیزی را شنیدیم. یک آن فکر کردیم به ماشین عمو زده ایم که پشت ماشین ما بود. از ماشین پیاده شدیم و دیدیم خواهرم به تیر چراغ برق زده است و صندوق عقب کاملا تو رفته و درش باز شده و سپر عقب هم نیمه وصل آویزان ست. ماشین هایی که جلوتر از ما رفته بودند تاخیر را دیدند  برگشتند. همه متاسف شده بودیم. ماشین تویوتای خواهرم نو بود و به خاطر ما دچار یک استرس و خرج اضافه شده بود. همسر خواهرم به ارزو رفته بود. اقایون دست به کار شدند و با هر وسیله ای که داشتند سپر را محکم کردند که نیفتد. خواهرم میخندید و تظاهر میکرد اتفاقی نیفتاده ولی ما میدانستیم که در دلش چه میگذرد.

 

از آن روز دیگر ماشین نداشتیم و با آژانس به این طرف و آن طرف میرفتیم. یک روز که با هم به دکتر رفته بودیم برگشتن یک پراید با راننده شخصی دربست گرفتیم. در طرف خواهرم  دستگیره نداشت و از داخل باز نمیشد. خواهرم مشکوک شد و از اینکه چرا صندلی عقب دستگیره ندارند سوال پرسید، راننده لاغر اندام که به معتادها شباهت میداد جواب داد امروز مشتری دسته را کنده. خواهرم مشکوک تر شد. وسطهای راه یک دفعه ماشین به پته پته افتاد و هر آن ممکن بود خاموش شود. راننده برای اینکه ماشین نایستد فرمانش را به چپ و راست تکان میداد. انگار بنزین به رادیات نمیرسید. آنقدر به چپ و راست فرمانش را چرخاند که خواهرم داد زد "نگه دار میخوایم پیاده بشیم" و راننده با خونسردی جواب میداد " الان درست میشه" به راه خودش ادامه میداد و فرمان را شدیدتر به چپ و راست میگرداند. کار به آنجا رسیده بود که انگار داریم رقص عربی میکنیم. خدا را شکر ماشین کلا از کار ایستاد و سریعا از طرف من از ماشین پیاده شدیم. خواهرم کرایه را حساب کرد و به مغازه یکی از همکارانش که همان نزدیک بود رفتیم که آژانس خبر کنیم. ولی همکارش آنقدر مهربان بود که خودش ما را تا خانه رساند.

 

خواهر اصرار داشت به کلاس یوگا بروم. مادر و دو زن عمو و نسیم هم به همان کلاس یوگا میرفتند. کلاس یوگای خانوادگی، قبول کردم و یک جلسه با هم به کلاس رفتیم. مربی که میدانست من تازه وارد هستم حرکتها و تمریناتش را متعادل تر کرده بود. به قسمت آخر کلاس رسیدیم در حالی که همه ریلاکس کرده بودند و خر و پف بعضیها در آمده بود مربی شروع به سخنرانی کرد .

" تمام تمرکز تونو جمع کنید. پلکها تونو سبک کنین و حالا از چشماتون بدین بیرون"  "همه انرژیتونو جمع کنین و با یک بازدم عمیق از نافتون بدین بیرون"... در حالی که من سعی میکردم خنده ام را کنترل کنم و هیچ کار نمیکردم جز گوش دادن به تعلیمات مربی و در دل خندیدن همه غیر از آن عده ای که خواب بودند تمرکز کرده بودند نمیدانم چطور انرژیشان را از ناف ، گوش و بینی و چشم  و فلان جا بیرون میدهند. این اولین و آخرین باری بود به جیم رفتم به خصوص هر جلسه که من میرفتم از جلسه های خواهرم هم کم میکرد.

ادامه نوشته

سفرنامه ایران (۴)

خاله بی رودروایسی خودش را دعوت کرد. خواهرم هم غذایی سر هم کرد سالادی از بوقلمون و برنج و خورش سبزی.

خاله با زن برادر و دخترش  و نادر ساعت ۷ به بیدون رسیدند. خواهر شوهر خواهرم و همسرش هم بعد از اتمام عروسی یکی از دوستان در کرمان خودشان را به جمع ما رساندند. به این ترتیب جمعیت مان به بیست نفر رسید. گاهی که خسته میشدم به طبقه بالا میرفتم تا استراحت کنم. باطریم شارژ میشد و به جمع دوستان می پیوستم. سر شب گروهی با هم بلف بازی میکردند گروهی حکم و بابا و پدر شوهر خواهرم تخته نرد و هنگامی همه خسته شدند شام خوردیم و بعد از شام تا دیر وقت صحبتها گل کرد. 

یاد سالهایی که عید خاله و دکتر و ۳،۴ نفر از دوستانشان جمعی به کرمان خانه ما می امدند و دسته جمعی دزد و پلیس و بلف و رم بازی میکردیم و کسی که برنده میشد به بازنده حکم میداد. به آقای اسلامی که بیش از ۴۵ سال سن داشت دستور معلق زدن در طول هال را میدادند به یکی آواز بخواند. یکی برقصد، یکی با باسنش روی هوا اعداد ۱ تا ۱۰ بنویسد.  

چقدر عیدها خوش میگذشت  تا ۱۳ روز این جمع برقرار بود.

 شب همگی با هم به تراس طبقه دوم رفتیم و از آسمان ناب کویر عکس گرفتم آسمان پرستاره.

                                 

   قرار شد فردا ظهر همه به خانه خاله برویم  و خاله باقلا پلو با ماهیچه بپزد. به قول خودش کباب کوبیده و باقلا پلویش حرف اول را میزد. 

طرفهای ظهر راه افتادیم و تغیراتی که در این چند سال بود را دیدم. چیزی که خیلی متفاوت بود نسب مجسمه در میدانها بود عمدتا محصولات کشاورزی و شناخته شده بافت مثل گردو و انار. 

 

 

 

 از بافت خاطرات کودکی زیادی دارم. خانه و باغ خاله دومم در بافت بود.خاله ۴ فرزند داشت سحر هم سن و سال من بود، نسیم هم همسن خواهرم و ساحل همسن برادرم. پاسیوی وسط خانه اتاق اسباب بازی سحر بود و به محض رسیدن به بافت بازی ما شروع میشد. ساعتها بازی میکردیم و عصر ها با هم رقص هندی میکردیم. خاله تهرانی به من رقص هندی یاد داده بود. کف دستهایم را بالای سرم به هم بچسبانم و ماروار و قش و قوس کنان روی زانوهایم پایین بیایم و بالا بروم. هنر من از رقص هندی در همین حد بود.

  در حیاط پشتی تاب میخوردیم و از یک دیوار کاهگلی نیمه افتاده بالا میرفتیم و به خانه عموی سحر میرفتیم. خانه ای با یک حوض در وسطش. آنها هم بچه هایی هم سن و سال ما داشتند جمع میشدیم و با هم وسطی و بزن بدو بازی میکردیم. من برایشان فرم تکواندو اجرا میکردم و آنها هم تقلید میکردند که یاد بگیرند. از خانه عمو یک ورودی به خانه مادربزرگ راه داشت. شبها دور هم در حیاط می نشستیم و یقل دوقل بازی میکردیم بعضی وقتها هم پشه بند پهن میشد و در حیاط میخوابیدیم. دوران خوشی بود. دوران بچگی ، بازی، بی آلایشی، بدون تشریفات. چند سال بعد همه آنها که بافت بودند به کرمان آمدند و آن خانه ها فروخته شد و تنها خاطرهایش به جا ماند.

من (سمت راست) و سحر سمت چپ 

 

 مادر این لباسم را در گنجینه اش برایم نگه داشته.

بوی باقلا پلو و ماهیچه خاله در فضا پیچیده بود. نشستیم و گپ زدیم و از خاطرات گذشته گفتیم و شنیدیم و خندیدیم و سپس دست پخت خوشمزه خاله را با به به و چه چه خوردیم. کمی در باغ قدم زدیم و  به سمت بیدون برگشتیم.

 

 

 

ادامه نوشته

سفرنامه ایران (۳)

خواهرم کرمان نهایت محبت را به من داشت. از پله ها بالا پایین میرفتم خواهرم که میدید دست به تکیه گاه و یکی یکی پله ها را پایین میرفتم و خبر زمین خوردنم روی بالکونی آبجی خانم را شنیده بود دستم را میگرفت و مراقبم بود زمین نخورم. از خیابان  دستم را میگرفت و از لابلای ماشینها که هر کدام به سمتی میرفتند رد میشدیم. هر جا میخواستم بروم دنبالم میامد و من را به آنجا میبرد.

 بعد از اینکه آبجی خانم هم به ما پیوست؛ همه ، عمو ،زن عمو و مهرداد پسرشان، زن عموی دوم که همسرش را وقتی من ۲۰ سال داشتم از دست داده بود همراه ۲ پسرش میلاد و مهران ، من و مادر، پدر و آبجی خانم را به ویلایشان در بیدون یکی از توابع شهر بافت دعوت کرد.

از شب قبل یک دیگ بار گذاشته بود، کسی نمیدانست چی در این دیگ بزرگ مسی بار گذاشته. سورپرایز بود. خواهرم استاد آش رشته است و همه گمان میکردیم آش بار گذاشته. با ۳ ماشین راه افتادیم.در طی مسیر پیچ در پیچ با منظره کوهستانی به یک بستنی فروشی سنتی با شیر محلی رسیدیم.ظاهرا خیلی معروف بود. ایستادیم و برای همگی بستنی خرید. طعم بستنی قدیم برایم تازه شد. بستنی های اینجا بسیار شیرین و معلوم نیست از چه شیری درست میشوند با هزار طعم که هیچ کدام طعم بستنی های خودمان با شیر محلی را نمیدهد.

             

 

 

 

 

به باغ رسیدیم. یادم هست سال ۱۳۷۹ به اینجا آمدم تنها ۲ اتاق داشت. پاشا تازه از آمریکا آمده بود. مادرش زنگ زد با مادر صحبت کرد که پاشا چند روز به کرمان بیاید. مادر قبول کرد و همگی با هم به بیدون آمدیم.

 پاشا همکلاسی من معرفی شد و با افکار روشن فکرانه مادر چیز عجیبی نبود. هر چند شاید پدرشوهر و مادر شوهر همسر خواهرم بوی خواستگاری به مشامشان خورده بود. دختر عمویم هم همراهمان بود. مردها در یک اتاق روی زمین به هم چسبیده میخوابیدند خانمها در یک اتاق دیگر. با پاشا تخته نرد بازی میکردیم. یادش به خیر این اولین بار بود که پاشا با من به سفر آمد.

خانه جدید کاملا فرق کرده بود.۲ طبقه شده بود یک سالن بزرگ داشت و یک استخر جلویش ساخته بودند. هر چند آن اتاقهای قدیمی هنوز به جای خود بودند. درختان سیب سرخ همه باغ خانه را پر کرده بود. 

 

 

 

ادامه نوشته

سفرنامه ایران (۱،۲)

۱ هفته بعد از برگشتن از مونترال وقت دکتر و ام ار ای و سیتی اسکن داشتم. وقتی کوچک شدن ضایعات را دیدیم پاشا مرا بغل کرد و هر دو از ته دل خندیدیم. دارویم هنوز موثر است. روز بعد به بوکا راتن رفتیم تا دکتری که قرصهایم را میدهد ببینم. صبح زود راه افتادیم که ظهر دکترم را ببینیم و شب برگردیم. دکتر هم جواب آزمایش را دید لبخند رضایتی به لبانش نشست و این بار ۳ قوطی قرص به من داد. جالب اینجاست که هر دفعه باید قوطیهای خالی را تحویل دهم تا قرص جدید بگیرم. گفتم میخواهم چند هفته به ایران بروم موافقت کرد و وقت ویزیت بعدی را ۱ هفته عقب انداخت به این ترتیب ۶ هفته وقت داشتم.

برای ۲ روز بعد بلیط گرفتم اثاثیه ام را جمع کردم .بعد از دو و نیم سال به ایران میرفتم . برای همه نزدیکان سوغاتی خریدم. برای دوست، قوم و خویش ،دوستان بلاگی و... تنها کسانی که هیچ چیز برایشان نگرفتم پدر و مادرم بودند. اینجا که بودم با خودم میگفتم خودشان به آمریکا میایند و هر چه مادرم دوست داشت برایش میخرم. وقتی به کرمان رسیدم و چمدانم را جلوی مادر بازکردم حسابی خجالتزده شدم . از فکرم پشیمان شدم و عذاب وجدان گرفتم. هر چند او هیچ توقعی از من نداشت و دیدن من برایش کافی بود. مروری میکنم بر پستهای شروع سفر به ایران

 لطفا اینجا و اینجا را کلیک کنید.

 

ادامه دارد...

ورمانت، نیو همشایر (۲)

تنها چیزی که از اتاق و هتل یادم مونده فراوانی تخت و میز و مبل و صندلی تو اتاق بود. زیاد تو اون شهر نموندیم. و به سمت نیو همشایر براه افتادیم. دره های عمیق، کوههای بلند، رودخانه در عمق دره همه زیباییهای بود که برای من که ساکن فلوریدا هستم و جز زمینهای مسطح و سبز و دریا چیزی دور و برم نیست هیجان و تازگی وصف ناپذیری  به همراه داشت. از این بخش سفرنامه بیشتر به عکس کفایت میکنم چرا که سفر ما هم برای کشف زیباییهای شمال آمریکا بود.

 

 

             

 

            

 

            

              

ادامه نوشته

آرامش قبل از طوفان.

 

صبح زود طبق معمول ساعت ۵ از خواب بیدار شدم. به بچه ها غذا دادمو خودم نون لواش رو از فریزر دراورم و یه ساندویچ کره و عسل درست کردم. امروز کلی برنامه داشتم. قرار بود ساعت ۹ از IKEA تخت و دشکی که

خریده بودیم بیارن و اینستال کنن.۲ خدمتکار بیان خونه رو تمیز کنن. یه HandyMan هم بیاد برا پنجره ها چارچوب بسازه و یه ۲، ۳ تا چیزی که خراب شده رو درست کنه. 

وسط گیر و دار من هم به یاد دوستان که گفته بودن یانی میاد فلوریدا کنسرت داره و بلیطاش اکثرا فروخته شده افتادم. از اونجایی که عاشق یانی هستم و بلیطها زود فروخته میشد به دوستام زنگ زدم که اگه اونا هم میخوان براشون بلیط بگیرم که همه کنار هم بشینیم. همه جواب آره دادن. منم به سرعت دست به کار شدم و از اولین سایتی که کنسرت یانی میفروخت ۶ تا بلیط گرفتم و با کردیت حساب کردم. بعد اومدم حسابمو چک کنم ببینم کردیتم چقدر بدهی داره که چشمم به شارژ ۱۵۴۵ دلاری کنسرت یانی افتاد. انگار پولن ۱۶ نفر رو حساب کردن با اینکه رسیدی که به ایمیلم فرستاده بودن تعداد بلیطها رو ۶ تا نشان میداد با قیمت ۹۲.۷۵$. وحشت زده به شماره ای که تو سایت بود زنگ زدم ولی یه پیام ضبط شده رو مدام تکرار میکرد. و آدمی که پاسخگوی سوال من باشه اصلا وجود نداشت.

منم که دست و پامو گم کرده بودم زنگ زدم به بانک. اون هم بعد از مدتی انتظار یک سیستم جوابگویی اینترنتی شروع به سوالهای پی در پی کرد. آخرسر از این سیستم جوابگو هم خسته شدم. پا به رکاب شدم که خودم برم بانک.

از در خونه که رفتم بیرون دیدم ماشینم نیست. پاشا با ماشین من رفته بود سر کار. من هم که مدتها ماشین دنده ای سوار نشده بودم با اطمینان کلید زاپاسو پیدا کردم و رفتم سراغ ماشین. سوارش که شدم صندلی راننده اونقدر عقب بود و من که قدم هم کوتاهتره به حالت نیمه خوابیده در اومدم. هر چی زور و زاری زدم صندلی رو جولو بیارم اثر نکرد. خوشبختانه همسایه روبروی مون که یک پیرمرد هندی بود و تو این ۶ سال حتی سلام و احوال پرسی هم با هم نکرده بودیم از راه رسید. من هم مثل یه ادم ناتوان که انگار فرشته نجاتی پیدا کرده با خوشحالی به سمتش رفتم. بنده خدا با کمال میل اومد صندلیمو جلو زد. تشکر کردم و اون هم به سمت گاراژش به راه افتاد.

سویچ رو زدم و هر چی چرخوندم ماشین استارت نزد. خواستم سویچو در بیارم که اونم بعد از کلی تلاش ناموفق در نیومد . دوباره بدو دنبال همسایه رفتم که تا هنوز نرفته داخل  کمکم کنه سویچمو در بیارم. تکنیک در اوردن سویچ هم که یادم رفته بود به کمک همسایه یاد گرفتم باید کلید رو فشار بدم داخل بعد بچرخونم. سالها سوار این ماشین نشده بودم و همه چیزشو یادم رفته بود. دوباره استارت زدم و دیدم روشن نمیشه، شاید اینم تکنیکی داره . در حالی که همسایه میخواست در گاراجشو پایین بیاره دوباره به سمت خونش دویدم. الان که خودمو جای اون بنده خدا میگذارم تصور میکنم با خودش میگه این که ماشین ندیده و نمیدونه چطور راه میفته چکارش به رانندگی..

اینبار هم با روی باز اومد کمکم. ولی اونم هر چی استارت زد روشن نشد. از ایکیا میومدن تختو نصب کنن و دیگه وقت زیادی نداشتم.

ازش پرسیدم میتونه منو به بانک برسونه باز هم با خوشرویی قبول کرد. سوار ماشین شدم و کلی با هم حرف زدیم کنسرت یانی باعث شد همسایه های ۶ ساله باب آشنایی رو باز کنن. کلا مردمان اینجا خوب اینجا زیادن تو یه پست دیگه رنگ مهربونیشون مینویسم.

پیرمرد بازنشسته ای بود که ۲۳ سال آمریکا بود و تو یه شرکت ارتباطات اینترنتی قبلا شاغل بوده و یه پسر داره که بخاطر شغلش دور دنیا سفر میکنه با ۳ نوه و از اینکه پسرش مجبوره اینقدر دور بشه و کم به خونوادش سر بزنه ناراحت بود. اسم خودش و زنش رو هم بهم گفت که همون ۲ دقیقه اول یادم رفت. فاصله خونه تا بانک زیاد نبود.

 

جلوی بانک ازم پرسید میخوای من اینجا واستم که برگردی؟ تو دلم گفتم اره قربون دستت پس چه جوری برم خونه؟ ازش خواستم چند دقیقه منتظرم باشه کارم زیاد طول نمیکشه. وارد بانک شدم خوشبختانه هیچ کس نبود. تفاوت بانکهای اینجا با ایران همین خلوتیشه. بعد از حرف زدن با مامور بانک، بهم پیشنهاد داد تا فردا صبر کنم اگه مقداری که شارژ کردن با مبلغ بلیط نمیخونه بانک پولو پس میده. این هم نکته جالبیه که هر جا به طور تقلبی از حسابت پول بردارن  یا خرجی باشه رو حسابت که نمیدونی از کجاست بانک بدون چون و چرا مبلغ fraud شده رو بی کم و کسر برمیگردونه. خیالم راحت شد و سریع به سمت ماشین رفتم که دیگر بیش از این همسایه علاف من نشود. موقع برگشت گفت الان باید دنبال خانمش برود. کلی شرمنده شدم و از اینکه باعث تاخیرش شدم ازش عذرخواهی کردم.

 

۲ نفر جعبه های بزرگ تخت رو با یه جعبه افزار اوردن و دست به کار شدن. نمیدونم هیچوقت هیچی از IKEA  خریدین یا نه. همه وسائل توی یک جعبه هست و خودتون باید سر و همش کنین.

۱۵ دقیقه نشد که همه تیکه ها رو سر هم کردن و یک تخت سالم تحویل دادن. اگه قرار بود خودمون این کارو انجام میدادیم حداقل ۵،۶ ساعت طول میکشید.

۱ ساعت بعد که میخواستم لباسهای آبجی خانم که تخت و کمدشو به حراج گذاشته بودم توی کشوهای تخت بزارم دیدم تخت که قرار بود ۴ کشو داشته باشه اصلا کشو نداره. زنگ زدم به پاشا که مطمئنی همون تختی که با هم دیده بودیم سفارش دادی؟ اونم گفت آره. ماجرای تخت بی کمد رو براش توضیح دادم. اونم سریع زنگ زد که بیان اینا رو pick up کنن و همون تختی سفارش دادیم برامون بیارن. خودشم بعد از اتمام عملش رفت IKEA. از اونجا بهم زنگ زد گفت اینا چند بسته اورده بودن؟ من هم که حواسم به جعبه های اونها نبود. ازم خواست گوشه و کنار گاراژو نگاه کنم ببینم هیچ جعبه باز نشده ای دور و بر هست؟ ۲ تا باکس تو اتاق خواب پیدا کردم. از گیجی و حواس پرتی خودم حرسم گرفته بود. اونم زنگ زد به IKEA که اومدن و بردن و تعویض تختو کنسل کنن..بیچاره پاشا که صداشم هیچوقت در نمیاد. چقدر برای خرابکاریها و ندونم کاریهای من صبوره،

وقتی ۲ تا خانوم ترو تمیز نیم ساعت زودتر از موقعی که میباست میومدن از راه رسیدن کلی خوشحال شدم. میتونستم چند ساعتی قبل از اومدن پاشا استراحت کنم. کارشون خیلی خوب بود. من شخصا از هیچ کدوم از نظافت چی ایی که برامون کار کردن راضی نبودم. همیشه یه کاریو از تو میندازن ولی این ۲ تا ظرف ۲ ساعت خونمون رو مثل دسته گل تحویل دادن .حتی ظرفهای تو ضرفشو که هیشکی دست نمیزنه روشستن .

شیشه حال رو بدون خواست من از داخل و بیرون تمیز کردن. ملافه ها رو پهن کردن... سمبل کاری نمیکردن. توی حیاط نشسته بودم و مشغول نوشتن خاطرات امروز که خانم مسن همسایه که براش کیک پخته و تعارف برده بودم با یک بشقاب شیرینی وارد شد. کلی با هم حرف زدیم. همزمان دوستم پالی هم که از زمان امدنم به امریکا اولین دوست خارجیم در تگزاس بود و ۳ سال ازش بیخبر بودم زنگ زد. دوستی که به خونم میومد و برام یک عدد سیب میوورد. پالی هنگ کنگی بود. تعدادی از عکسهای ۶ سال پیش را جدیدا در فیسبوک گذاشتم او هم یاد گذشته کرده بود و بهم زنگ زد. کلی از خاطرات قدیم با هم حرف زدیم پالی حالا ۳ تا بچه داره من فقط Eli و برادر کوچکشو دیده بودم ولی از دختر دار شدنش خبر نداشتم. همین موقع کار نظافت چیا هم تموم شد و قیمت رو پرسیدم .

گفتند۱۱۰ گفتم همیشه که ۱۰۰$ دلار بود گفتند نرخ عوض شده من هم که پول خورد نداشتم ۱۲۰ دلار دادم. نوش جونشون همینکه کار خوب انجام دادن راضیم.

فردا مهمانها از راه میرسن این بار خانواده پاشا برای اولین بار. امشب بدون فکر فردا جلوی تلوزیون لم مییدم و بستنی میخورم.