روژین ورژن بی حوصله!
پاشا با شغلش خوش است. ساعت ۵ صبح تا ۷ شب سر کار است، سر کار هم نباشد یا موبایلش را بغل میکند و با فلوهای همکارش راجع به مریضها بحث میکند یا اخبار چک میکند یا با جمجمه های ادمیزادی که دارد سرگرم میشود و درس میخواند. حرف مشترکی نیست. اعتراف میکنم سکوت پاشا فقط تقصیر من نیست. ما در کتابهایمان و شغلمان سالهاست که غرق شدیم. من ۴ سال پیش بناچار از حرکت ایستادم ، هنوز نوشته ای که امید داشتم رزیدنسیم را تمام کنم دارم.

دستش به جمجمه من برسد از آن نمیگذرد تا آخ مرا در نیآورد و چند تا مشت و لگد و فحش نثارش نشود دست بردار نیست. باورش نمیشود من علاوه به کچل شدن وحشی هم شدم و اعصابم خش بردارد خطرناک میشوم. ماجرا که به اینجا رسید مرا میبوسد و یک عذر خواهی میکند و میرود میخوابد یا به گوشه ای کز میکند. اینها گلهایی ست که روز بعد با پیک برای عذر خواهی به خانه فرستاده بود ، ولی ماجرا تکرار شدنی ست. دستش به خودش وا نمیایستد ، عاشق جمجمه است و کل کندن!
بابا ۱ ماه نشده خانه را غرق گل کرده دستش درد نکند هر چند که کمر خودش را هم ناکار کرده. نمیدانم به گلهای شاداب و رنگی باغچه وسط زمستان دل خوش کنم یا از درد کمر پدر زجر بکشم. این ادم بزرگها خیلی خیلی لجبازند.
ف
به زودی سرحال میشوم و دست از غر و لند برمیدارم. بگذار سرم به این هوا عادت کند و شلنگ دربیاید و حوصله ام کمی تکان واتکان بخورد، بگذار حس نوشتنم برگردد، انوقت باز به مهربانی لبخند میزنم مثل این!!!