سفرنامه ایران (۵)
یک شب با خانواده خاله همانی که بافت خانه داشت به پارک سنگی رفتیم بساط چای، شیرینی، میوه را روی چمنها پهن کردیم. خواهرم و بچه هایش هم بودند. خواهر یک ظرف آش به همراه آورده بود . جمعیت آنقدر زیاد بود که جای خالی برای پهن کردن روفرشی به سختی پیدا میشد. آمریکا پارکهایی هست با نیمکت و میز. جایی برای نشستن روی زمین نیست. سالها دلم برای همین روی زمین نشستن در یک فضای سبز روی زیرانداز و جمعیت زیاد تنگ شده بود.



پسر عمویم محسن پسر بزرگ عمو که در جوانی فوت کرده بود پسر مهربانی ست. روز دومی که به کرمان رسیدم با یک سبد گل به دیدنم آمد. بدون اینکه من خواسته باشم برایم هر روز فالوده کرمانی و بستنی میاورد. بعضی روزها هم نان کماچ . مراقبم بود. خانه شان که میرفتم و خسته میشدم به اتاق میرفتم استراحت کنم مدام میامد احوالم را می پرسید و آیا به چیزی نیاز دارم؟ یک روز مرا به بازار برد که آجیل و کشمش بخرم. میگفت هر جا که خواستی بروی به من بگو خودم میبرمت. محسن و مهران که پدرشان را در کودکی از دست دادند بعد از سالها روی پای خودشان ایستاده اند و حتی خرج مادر را هم میدهند. درس خوانده اند. ماشین خریده اند و از خانه قدیمی که در یک منطقه پرت بود به خیابان شفا یکی از خیابانهای معروف شهر جابجاشدند.
۱۸ ساله بودم و همه خانواده به تهران رفته بودند و من تنها بودم. محسن شب به همان خانه قدیمی آمد که نگهبانم باشد. همان شب اول از صدای تکان خوردن درختهای سرو و و بزرگی خانه و تاریکی مطلق حیاط وحشت کرد و دیگر هیچ وقت به نگهبانی از من نیامد. همیشه از این خاطره نگهبانیش و ترسش تعریف میکند و میخندیم.
خواهرم یک شب جمع خانواده را به رستوران پدیده کویر واقع در هفت باغ دعوت کرد. رستورانی در فضای باز با موسیقی زنده. خودمانیم ایرانیها خیلی خوش میگذرانند. دو گارسون ۳،۴ میز را کنار هم گذاشتند و صندلیها را چیدند و همگی دور هم نشستیم. رستوران باغ خوبی بود و انگار تازه افتتاح شده بود. خواهرم یک ورق برداشت و هر کس هر چه میخواست روی ان نوشت. همیشه از نظم خواهرم لذت میبرم.
بار قبل که به آمریکا آمد تمام کمدهایم را مرتب کرد و داخل درب کمد لیست غذاها، ادویه جات ، سبزیها کنسروجات،.. را هر طبقه نوشت. قالب یخ در بهشت میگرفت و کشکهایی که ساییده بود در آنها می ریخت. در فریزر می گذاشت تا یخ بزند، در کیسه می کرد که هر بار به کشک نیاز دارم یک قطعه بردارم. از داشتن خواهرها و برادرم به خودم میبالم.
غذا را خوردیم هر چند شبیه غذای خانگی نمیشد و بعد از اتمام شام همه به سمت محیطی که برای کنسرت آماده شده بود و میزهای گرد داشت که خانوادگی می نشستند و چای سفارش میدادند رفتیم و نشستیم. نیمه شب به سمت خانه راه افتادیم. خواهرم راه را عوضی رفت و دنده عقب گرفت که برگردد. ناگهان تکان عجیبی خوردیم و صدای مهیب برخورد ماشین به چیزی را شنیدیم. یک آن فکر کردیم به ماشین عمو زده ایم که پشت ماشین ما بود. از ماشین پیاده شدیم و دیدیم خواهرم به تیر چراغ برق زده است و صندوق عقب کاملا تو رفته و درش باز شده و سپر عقب هم نیمه وصل آویزان ست. ماشین هایی که جلوتر از ما رفته بودند تاخیر را دیدند برگشتند. همه متاسف شده بودیم. ماشین تویوتای خواهرم نو بود و به خاطر ما دچار یک استرس و خرج اضافه شده بود. همسر خواهرم به ارزو رفته بود. اقایون دست به کار شدند و با هر وسیله ای که داشتند سپر را محکم کردند که نیفتد. خواهرم میخندید و تظاهر میکرد اتفاقی نیفتاده ولی ما میدانستیم که در دلش چه میگذرد.
از آن روز دیگر ماشین نداشتیم و با آژانس به این طرف و آن طرف میرفتیم. یک روز که با هم به دکتر رفته بودیم برگشتن یک پراید با راننده شخصی دربست گرفتیم. در طرف خواهرم دستگیره نداشت و از داخل باز نمیشد. خواهرم مشکوک شد و از اینکه چرا صندلی عقب دستگیره ندارند سوال پرسید، راننده لاغر اندام که به معتادها شباهت میداد جواب داد امروز مشتری دسته را کنده. خواهرم مشکوک تر شد. وسطهای راه یک دفعه ماشین به پته پته افتاد و هر آن ممکن بود خاموش شود. راننده برای اینکه ماشین نایستد فرمانش را به چپ و راست تکان میداد. انگار بنزین به رادیات نمیرسید. آنقدر به چپ و راست فرمانش را چرخاند که خواهرم داد زد "نگه دار میخوایم پیاده بشیم" و راننده با خونسردی جواب میداد " الان درست میشه" به راه خودش ادامه میداد و فرمان را شدیدتر به چپ و راست میگرداند. کار به آنجا رسیده بود که انگار داریم رقص عربی میکنیم. خدا را شکر ماشین کلا از کار ایستاد و سریعا از طرف من از ماشین پیاده شدیم. خواهرم کرایه را حساب کرد و به مغازه یکی از همکارانش که همان نزدیک بود رفتیم که آژانس خبر کنیم. ولی همکارش آنقدر مهربان بود که خودش ما را تا خانه رساند.
خواهر اصرار داشت به کلاس یوگا بروم. مادر و دو زن عمو و نسیم هم به همان کلاس یوگا میرفتند. کلاس یوگای خانوادگی، قبول کردم و یک جلسه با هم به کلاس رفتیم. مربی که میدانست من تازه وارد هستم حرکتها و تمریناتش را متعادل تر کرده بود. به قسمت آخر کلاس رسیدیم در حالی که همه ریلاکس کرده بودند و خر و پف بعضیها در آمده بود مربی شروع به سخنرانی کرد .
" تمام تمرکز تونو جمع کنید. پلکها تونو سبک کنین و حالا از چشماتون بدین بیرون" "همه انرژیتونو جمع کنین و با یک بازدم عمیق از نافتون بدین بیرون"... در حالی که من سعی میکردم خنده ام را کنترل کنم و هیچ کار نمیکردم جز گوش دادن به تعلیمات مربی و در دل خندیدن همه غیر از آن عده ای که خواب بودند تمرکز کرده بودند نمیدانم چطور انرژیشان را از ناف ، گوش و بینی و چشم و فلان جا بیرون میدهند. این اولین و آخرین باری بود به جیم رفتم به خصوص هر جلسه که من میرفتم از جلسه های خواهرم هم کم میکرد.
یک شب با خانواده خاله همانی که بافت خانه داشت به پارک سنگی رفتیم بساط چای، شیرینی، میوه را روی چمنها پهن کردیم. خواهرم و بچه هایش هم بودند. خواهر یک ظرف آش به همراه آورده بود . جمعیت آنقدر زیاد بود که جای خالی برای پهن کردن روفرشی به سختی پیدا میشد. آمریکا پارکهایی هست با نیمکت و میز. جایی برای نشستن روی زمین نیست. سالها دلم برای همین روی زمین نشستن در یک فضای سبز روی زیرانداز و جمعیت زیاد تنگ شده بود.



پسر عمویم محسن پسر بزرگ عمو که در جوانی فوت کرده بود پسر مهربانی ست. روز دومی که به کرمان رسیدم با یک سبد گل به دیدنم آمد. بدون اینکه من خواسته باشم برایم هر روز فالوده کرمانی و بستنی میاورد. بعضی روزها هم نان کماچ . مراقبم بود. خانه شان که میرفتم و خسته میشدم به اتاق میرفتم استراحت کنم مدام میامد احوالم را می پرسید و آیا به چیزی نیاز دارم؟ یک روز مرا به بازار برد که آجیل و کشمش بخرم. میگفت هر جا که خواستی بروی به من بگو خودم میبرمت. محسن و مهران که پدرشان را در کودکی از دست دادند بعد از سالها روی پای خودشان ایستاده اند و حتی خرج مادر را هم میدهند. درس خوانده اند. ماشین خریده اند و از خانه قدیمی که در یک منطقه پرت بود به خیابان شفا یکی از خیابانهای معروف شهر جابجاشدند.
۱۸ ساله بودم و همه خانواده به تهران رفته بودند و من تنها بودم. محسن شب به همان خانه قدیمی آمد که نگهبانم باشد. همان شب اول از صدای تکان خوردن درختهای سرو و و بزرگی خانه و تاریکی مطلق حیاط وحشت کرد و دیگر هیچ وقت به نگهبانی از من نیامد. همیشه از این خاطره نگهبانیش و ترسش تعریف میکند و میخندیم.
خواهرم یک شب جمع خانواده را به رستوران پدیده کویر واقع در هفت باغ دعوت کرد. رستورانی در فضای باز با موسیقی زنده. خودمانیم ایرانیها خیلی خوش میگذرانند. دو گارسون ۳،۴ میز را کنار هم گذاشتند و صندلیها را چیدند و همگی دور هم نشستیم. رستوران باغ خوبی بود و انگار تازه افتتاح شده بود. خواهرم یک ورق برداشت و هر کس هر چه میخواست روی ان نوشت. همیشه از نظم خواهرم لذت میبرم.
بار قبل که به آمریکا آمد تمام کمدهایم را مرتب کرد و داخل درب کمد لیست غذاها، ادویه جات ، سبزیها کنسروجات،.. را هر طبقه نوشت. قالب یخ در بهشت میگرفت و کشکهایی که ساییده بود در آنها می ریخت. در فریزر می گذاشت تا یخ بزند، در کیسه می کرد که هر بار به کشک نیاز دارم یک قطعه بردارم. از داشتن خواهرها و برادرم به خودم میبالم.
غذا را خوردیم هر چند شبیه غذای خانگی نمیشد و بعد از اتمام شام همه به سمت محیطی که برای کنسرت آماده شده بود و میزهای گرد داشت که خانوادگی می نشستند و چای سفارش میدادند رفتیم و نشستیم. نیمه شب به سمت خانه راه افتادیم. خواهرم راه را عوضی رفت و دنده عقب گرفت که برگردد. ناگهان تکان عجیبی خوردیم و صدای مهیب برخورد ماشین به چیزی را شنیدیم. یک آن فکر کردیم به ماشین عمو زده ایم که پشت ماشین ما بود. از ماشین پیاده شدیم و دیدیم خواهرم به تیر چراغ برق زده است و صندوق عقب کاملا تو رفته و درش باز شده و سپر عقب هم نیمه وصل آویزان ست. ماشین هایی که جلوتر از ما رفته بودند تاخیر را دیدند برگشتند. همه متاسف شده بودیم. ماشین تویوتای خواهرم نو بود و به خاطر ما دچار یک استرس و خرج اضافه شده بود. همسر خواهرم به ارزو رفته بود. اقایون دست به کار شدند و با هر وسیله ای که داشتند سپر را محکم کردند که نیفتد. خواهرم میخندید و تظاهر میکرد اتفاقی نیفتاده ولی ما میدانستیم که در دلش چه میگذرد.
از آن روز دیگر ماشین نداشتیم و با آژانس به این طرف و آن طرف میرفتیم. یک روز که با هم به دکتر رفته بودیم برگشتن یک پراید با راننده شخصی دربست گرفتیم. در طرف خواهرم دستگیره نداشت و از داخل باز نمیشد. خواهرم مشکوک شد و از اینکه چرا صندلی عقب دستگیره ندارند سوال پرسید، راننده لاغر اندام که به معتادها شباهت میداد جواب داد امروز مشتری دسته را کنده. خواهرم مشکوک تر شد. وسطهای راه یک دفعه ماشین به پته پته افتاد و هر آن ممکن بود خاموش شود. راننده برای اینکه ماشین نایستد فرمانش را به چپ و راست تکان میداد. انگار بنزین به رادیات نمیرسید. آنقدر به چپ و راست فرمانش را چرخاند که خواهرم داد زد "نگه دار میخوایم پیاده بشیم" و راننده با خونسردی جواب میداد " الان درست میشه" به راه خودش ادامه میداد و فرمان را شدیدتر به چپ و راست میگرداند. کار به آنجا رسیده بود که انگار داریم رقص عربی میکنیم. خدا را شکر ماشین کلا از کار ایستاد و سریعا از طرف من از ماشین پیاده شدیم. خواهرم کرایه را حساب کرد و به مغازه یکی از همکارانش که همان نزدیک بود رفتیم که آژانس خبر کنیم. ولی همکارش آنقدر مهربان بود که خودش ما را تا خانه رساند.
خواهر اصرار داشت به کلاس یوگا بروم. مادر و دو زن عمو و نسیم هم به همان کلاس یوگا میرفتند. کلاس یوگای خانوادگی، قبول کردم و یک جلسه با هم به کلاس رفتیم. مربی که میدانست من تازه وارد هستم حرکتها و تمریناتش را متعادل تر کرده بود. به قسمت آخر کلاس رسیدیم در حالی که همه ریلاکس کرده بودند و خر و پف بعضیها در آمده بود مربی شروع به سخنرانی کرد .
" تمام تمرکز تونو جمع کنید. پلکها تونو سبک کنین و حالا از چشماتون بدین بیرون" "همه انرژیتونو جمع کنین و با یک بازدم عمیق از نافتون بدین بیرون"... در حالی که من سعی میکردم خنده ام را کنترل کنم و هیچ کار نمیکردم جز گوش دادن به تعلیمات مربی و در دل خندیدن همه غیر از آن عده ای که خواب بودند تمرکز کرده بودند نمیدانم چطور انرژیشان را از ناف ، گوش و بینی و چشم و فلان جا بیرون میدهند. این اولین و آخرین باری بود به جیم رفتم به خصوص هر جلسه که من میرفتم از جلسه های خواهرم هم کم میکرد.
خواهرم یک سری ظروف در دار قشنگ مسی داشت که داخلش را با شیرینهایی خوشمزه ، کم شیرینی، و ظریف و ترد با طعمهای متفاوت پر کرده بود. وقتی پرسیدم مس را از بازار مسگری خریدی؟ جواب داد یکی با دست قلمکاری کرده. خواهرم سفره عقدش را خودش طراحی کرده بود از ظروف مسی. حتی آینه و شمعدانش را هم سفارش داده بود برایش بسازند. آن زمان که همه از نقره و ظروف معمولی با تزئین برای سفره های عقدشان استفاده میکردند خواهرم اصالت مس را درک کرده بود. کانادا که رفتم و ویترین آبجی خانم را که پر از ظروف مسی بود دیده بودم و فهمیدم همه را خواهرم برایش خریده راستش حسودیم شد. هر چند هیچ نگفتم. تصمیم گرفته بودم ایران میروم من هم یک ظرف مسی برای خودم بگیرم. شیرینی خوری قلم کاری شده خواهرم را که دیدم عزم خود را جزم کردم که با خواهر به همان فروشگاه برویم.
به آنجا رفتیم از مدلی که برای خواهرم ساخته بود نداشت. ظروف مسی که هم بخش سفید برجسته داشت
هم رنگ مس واقعی زیاد داشت. از آن مدلها دوست نداشتم وعده داد که ۱ ماهه ظرف را درست میکند و تحویل میدهد. ما هم قبول کردیم و خواهرم پیشنهاد داد اگر تا ۱ ماه اماده نشد تو مال منو ببر من اینو برمیدارم.
ظرف کمتر از ۱ ماه مار تمام شد. و با امضایش زیر ظرف آن را تحویل داد. خواهرم هر چه اصرار کردم قبول نکرد پول ظرف را حساب کنم و خودش به قیمت ۴۰۰ هزار تومان ظرف را برایم خرید و بعدا از همان شیرینی هایی که داخلش بود و دوست داشتم برایم سفارش داد.



ادامه دارد...