سفرنامه (۶)
مهمانیها از این خانه به آن خانه ادامه داشت. سوپ جو یکی از باید های سفره ها بود. و هر خانه ای با طعمی متفاوت و خوشمزه تر . چیزی که برایم سنگین بود تشریفات بود. حد اقل ۳-۴ نوع غذا، هر چند زیاد غذا پختن نشانه محبت بود. ولی یاد قدیمها که با هم سر یک سفره می نشستیم و یک نوع غذا میخوردیم. یا کسی از در بیخبر وارد میشد چیزی سریع سر هم میکردیم و به سادگی مهمانیها را برگزار میکردیم. تشریفات معاشرتها را سخت میکند.
یک آخر هفته با خواهرم و همسرش و بچه ها به هفت باغ رفتیم. آوین میخواست دوچرخه سواری کند. هفت باغ را تا آخر به سمت ماهان طی کردیم همه جا پر بود جای سوزن انداختن هم نبود بعد از دو بار طی کردن هفت باغ ناامید شدیم و دوباره به سمت پارک سنگی رفتیم. ایرانیها خیلی خوش میگذرانند و شادند. من چنین جمعیت کلانی را که همه بساط چای و دیگهای غذا و قلیون به همراه خود بیاورند در آمریکا ندیده ام. فوقش چند خانوار جمع میشوند و روی اجاقهای ساخته شده در پارکها گریل میکنند پشت میز مینشینند و گپ میزنند و غذای ساده شان را میخورند. هر چند اینجا هم جمع ایرانیها همان تشریفات ایران را دارد.
خواهرم نان و پنیر و گردو و گوجه خیار به عنوان عصرانه با خودش آورده بود. در پنیر نو را باز کرد. با اولین لقمه فهمید پنیر تلخ است. همه امتحان کردیم و متوجه تلخی پنیر شدیم. عجیب بود پنیر آکبند که هنوز تاریخ مصرفش هم ۸ ماه وقت داشت فاسد شده بود. اینجا اگر جنسی یا ماده غذایی غیر طبیعی بود یا به مشامت هم خوش نیامد حتی اگر مقداری از آن را مصرف کرده باشی فروشگاه بدون چون و چرا پس میگیرد و میتوانی یکی دیگر انتخاب کنی. ولی فکر نکنم ایران جنسی که از مغازه بیرون رفت پس گرفته شود.
سوپری اطراف نبود و شوهر خواهرم که ماشینش تویوتا وانت عظیمی بود از ترس اینکه برود و جای پارکش را از دست بدهد از رفتن منصرف شد و ما به نون و خیار و گردو و چای کفایت کردیم و چه مزه داد.
یک روز ۳ خواهر به مطب دکتر روشن متخصص جراح عمومی رفتیم. فولیکولیتی روی پایم زده بود که به شدت دردناک بود و با کمپرس آبگرم هم سر باز نمیکرد سر و بزرگ و دردناکتر میشد. هر چه سوزن کاری کردم هم افاقه نداد. گفتم به دکتر مراجعه کنم شاید نیاز به تخلیه داشته باشد. دکتر روشن استاد من بود. مردی قد بلند و مهربان با صورت کشیده که موهایش دیگر سفید شده بود. یادم هست از مریضانی که استطاعت مالی نداشتند پول نمیگرفت. چندین سال پیش ناخن پای خودم را که در گوشت فرو رفته بود جراحی کرد و از بیمارستان خودش مرا تا خانه رساند،
بعد از اطمینان دکتر که با خوردن چند روز آنتی بیوتیک و کمپرس آب گرم خوب میشود خیالم راحت شد. از ما هم به خاطر آشنایی پول نگرفت. در مسیر بازگشت از چهار راه طهماسب آباد تا آزادی از کوچه خانه قدیمی میگذشتیم تصمیم گرفتیم سری هم به خانه بزنیم. از این کوچه باریک هم خاطره زیاد دارم. کوچه ای که از یکطرف گلهای رز رونده قرمز خانه روی دیوار کوچه را تزئین کرده بود و از طرف دیگر گلهایی یاس زرد و خوشبوی خانواده همسر آبجی خانم نمای زیبایی به کوچه داده بود. تلفیق زرد و قرمز و بوی خوش گل کوچه را به یک کوچه رویایی تبدیل کرده بود. حیف که از آن زمانها عکس ندارم ولی بوی گل رز و یاس که در کوچه میپیچید همه را مست میکرد، حتی عده ای اجازه میگرفتند چند شاخه ای گل رز بچینند. رزهای کوچک رونده تمام آلاچیق خانه را پوشانده بود.

خانه را بعد از اینکه مستاجرهای قبلی به یک ویرانه تبدیل کرده بودند با پیگیری و همت پدرم دوباره جان گرفت. اینبار یک انجمن نیکوکاری آن را اجاره کرده. انجمنی که معلولین میتوانند کارهای معرق بسازند و طی نمایشگاه به فروش برسانند. امام جمعه کرمان هم یکی از بانیان این موسسه است. در حیاط قفل بود. زنگ زدیم و بعد از مدتی یک نفر در را برایمان باز کرد و با معرفی خودمان ما را دعوت به داخل کرد.
از آنهمه گل رز که در حیاط وجود داشت اثری نبود ولی درخت انجیر و توت و انار هنوز بر جا بودند. یادم هست در بچگی درختهای گیلاس یک طرف را تمام پر کرده بودند. باغچهه ها پر از گلهای رز خوشبو به رنگهای مختلف سفید، قرمز، زرد، صورتی. گلهای یاس ، اطلسی،شاهپسند ... بود. روز معلم بابا دسته گلی از انواع گلها درست میکرد و به دست هر کداممان میداد. گلهای ما در مقابل گلهای بازاری استثنا بود.
به داخل خانه رفتیم راه پله از کاردستی های معلولین پوشیده شده بود. میز های کار در مهمانخانه گذاشته شده بود و عده ای مشغول معرق کاری بودند. پاسیو که زمانی پر از گل کاغذی بود حالا با قناریها زنده شده بود. از اینکه میدیدم خانه جان گرفته خوشحال بودم . مطمئنم بابا هم خوشحال ست که خانه اش را برای کار خیر به ادمهای مطمئنی اجاره داده که اینبار قدر زحمتهایش را میدانند.




یک روز به خانه عموی بزرگم به ماهان رفتیم. عمو مرا خیلی دوست دارد و همیشه اولی که به ایران میرسم به دیدنم میاید با اینکه ۸۰ سال دارد هنوز به باغ میوه اش میرسد و محصول زیادی برداشت میکند. برای من هم یک صندوق هلو با خودش آورد. سوار موتور میشود و به سر موتور میرود. قدیمها دسته جمعی به باغ عمو میرفتیم. عمو ده روز برای امام حسین روضه داشت. این روضه را بی بی هم در خانه اش برپا میکرد. ۳ گوسفند میکشت و یکی را به بابا میداد و ما درکرمان گوسفند را شقه میکردیم و در خیابان به هر که نیازمند بود میدادیم.
عمو همچنان ده روز روضه اش را اجرا میکند. هر چند خودش هم به اراجیف آخوندهایی که به منبر میروند میخندد. روزی که به ماهان رفتم روز آخر روضه بود و دیگ آبگوشت عمو بر پا. دختر عمو مرا به پای دیگ برد ملاقه عظیمی به دستم داد و گفت آبگوشت را هم بزنم و ۱ آرزو کنم. من هم ملاقه را برداشتم و به سمت دیگ رفتم یک دور هم زدم ولی آتش زیر دیگ آنقدر سوزان بود که زود کنار آمدم.

ادامه دارد...