جمعه دهم دی ساعت ۷:۳۰ شب نوشته های کوتاه
ب
با اینکه سیستم ایمنیم درب و داغونه و تعداد گلبولهای سفید که باید بالای ۷ هزار باشه فقط ۲ هزار تا ست. با اینکه پلاکت خونم ۵۰ هزار بوده و ۱۰ واحد پلاکت به بهم تزریق کردن و قرار بود به ۸۰ برسه که برم خونه هنوز تغییر زیادی نکرده، نزدیک ظهر پرستارا و دکترا از رفتن به خونه بهم خبر میدادن. پاشا بهم گفته بود شاید امروز رو هم باید میموندم و تا عصر ساعت ۵ منتظر اومدن پاشا و دکتر ریم بودم که ببینم تکلیفم چی میشه؟
پاشا از صبح همه امکانات بیمارستان رو برای خونه با مسئولین بیمه هماهنگ کرده بود. از جمله دستگاه اکسیژن ، وسائل و داروهای اکسیژن درمانی حتی شلنگ و تخت بیمارستان رو سفارش داده بود. ابجی خانم روزها کنارم بود و شبها پاشا پیشم میموند. تا اومدن دکتر و پاشا بیدار موندم. وقتی دکتر بهم گفت خونه برات راحت تره و میتونیم ۲ روز دیگه ازمایشات رو تکرار کنیم ببینیم نیاز به تزریق خون هست خیالم راحت شد. پاشا با ابجی خانم یه سری وساعل و تجهیزات رو با خودشون بردن قرار شد پاشا برگرده کپسولهای اکسیژن هم اماده بشن با هم بریم خونه.
زودتر لباس پوشیدم تا انرژیمو ذخیره کنم. به ندرت میتونم یدون اکسیژن نفس بکشم و طپش قلب نگیرم. خونه از مرکز شهر و بیمارستان ۴۰ دقیقه فاصله داشت . منم اون روز منتظر نخوابیده بودم و خیلی خسته بودم. پاشا به مادر زنگ زده بود. مادر و ابجی خانم منتظرمون بودن. بابا به خاطر عفونت ریه خودشو تو اتاق حبس کرده بود. پشمک، برفک هم باهام غریبه شده بودن و تحویلم نگرفتن.
۱۲ روز پیش بود. خیلی درد و تنگی نفس داشتم. یادم میاد سرفه هام قطع نمیشد. با پاشا تماس گرفتم. دارم خفه میشم!!! پرسید حالت خوبه؟ ۹۱۱ خبر کنم؟ گفتم نه خودت بیا میریم بیمارستان.
پاشا خودشو رسوند. به سختی یه شلوار راحتی بدون سگمه، دکمه پوشیدم اگه خواستن عکس بگیرن علاف نشم. به بیمارستان رسیدیم. پاشا از قبل با دانشجوهاش هماهنگ کرده بود . رگ پیدا نمیشد و چندین بار بازو و دستامو سوراخ سوراخ کردن. تا عکس ریه انجام شد. بعد سیتی ریه گرفته شد که شش سمت راست اب جمع شده بود. مقداری از اب ریه رو کشیدن. اب سلولهای سرطانی رو نشون میداد. عفونت ویرووسی تنفسی هم گرفته بودم که ظاهرا خیلی شایع شده بود و اکثرا دچار این ویروس شده بودن. اب ریه به مقدار ۱ لیتر کشیده شد. از این لحظه اتفاقات بعدی یادم نیست و به کمک پاشا بلاگ مینویسم.!
ببعد از ۱ روز اب ریه دوباره جمع میشود. بعد از بیحس کردن پوست لوله ای در قفسه سینه جا میگذارند( چست تیوب) که اب ریه را به تدریج بکشد. تحت تاثیر دارو و مسکن از دنیا بیخبر بودم، حرفهایی میزدم که با شخصیتم فرق داشت! روز ۶ ناگهان از خواب بیدار شدم. سوال میپرسیدم. چرا اینجام؟ از کی اینجا بودم؟ نبودن پاشا برایم سوال داشت.زمان برام طولانی میگذشت. میترسیدم پاشا منو گذاشته رفته. پاشا کجاست؟ ابجی خانم میگفت پاشا حالش بده همین ویروس رو گرفته. باورم نمیشد.
ناگهان عصبی میشدم. بلاگمو بهم بدین. میخوام بلاگ بنویسم. وقتی نمونده. و چهره پاشا رو میدیدم که به جلو میاد میخواد موز دهنم کنه. شیرینی بهم بده، اصرار میکرد اینو بخور بعد بنویس. احساس میکردم پاشا نمیخواد من بلاگ بنویسم. تند و تند در حالی که چشمام همه چیز رو ۲ تا میدید و. ذهنم تمرکز نمیکرد. تند تند هر چی به ذهنم میومد مینوشتم. دستانم میلرزید . نوشته های توهمی که بعدا با خواندن کامنت دوستان فکر کردم چطور معنی حرفهای منو درک کردن؟ من خودم رو یه موجود دم مرگ شبیه میدیدم که میخواست اخرین جملات بلاگش رو بنویسه!! زمان رو از دست داده بودم. ساعت ۳ شب گرسنه ام میشد. هر چیزی نمیخوردم. صبحانه نون و پنیر و هندوانه میخواستم. بیچاره پاشا هم از خدا خواسته که من یه چیزی بخورم میرفت و برام هر چی میخواستم میگرفت. ساعت ۶ تخم مرغ هوس میکردم. پاشا مسئول انجام اوامر خرد و کوچک من شده بود. حتی یادمه از نون و پنیری که برام اورده بود نخوردم چون پنیر و نونش اونی نبود که خواسته باشم.
هر ۵ دقیقه به دستشویی میرفتم. منو ببرین دستشویی!!! تختمو درست کنین. اتاقو مرتب کنین.
دیفن هیدرامین وریدی و اکسی کانتین، هیدرو مورفون. دیلادید. ویکودین، مسکن های نارکوتیکی و خواب اورهای قوی بودن که گیجم کرده بودن. یادمه بیمارستان عاشق یه پرستار شدم. اسمش جسیکا بود. بهم یه پتوی نرم صورتی رنگ داده بود. یادمه که شب شیفتش عوض میشد زار زار گریه میکردم، خیلی دوستش داشتم. روز اخر که به دیدنم اومد نشناختمش. فکر کردم پرستار جدیدم داره حرف میزنه و شکایت میکردم که این قرص رو میخورم اینو نمیخورم. که یه دفعه پاشا بهم گفت جسیکا ست. خنده ای کردم و عذر خواستم. رک شده بودم و الکی میخندیدم!! به ابجی خانم گفته بودم پرستاری بلد نیست. گفته بود کفشای سفید منو پوشیده جواب داده بودم کار بدی کردی!! گفتم تو با همه پرستارای اینجا دلربایی میکنی و دوست جمع میکنی. خواهرکمو که کلی کوبیده بود از درس و کارش باز مونده و شبانه روز با حرفام خندوندم و رنجوندمش، به دکتر ریم هم که یه یه بسته شکلات بهم داده بود گفتم دوستش دارم!! فکر کنم یکم شوک شده بود. مکثی کرد و گفت I like you too!

الان روز ۲ اقامت و استراحت در خانه ست. امروز به ازمایشگاه رفتم و سی تی گرفتم. تقریبا سوراخ سوراخ شدم. گلبولهای سفید ۱۰۰۰ تا بالاترند. پلاکت رو به افزایش است. ریه ارامتر است.
مادر خیلی اروم و صبور شده. بابا رو زیاد ندیدم خودشو از من مخفی میکنه. ولی خوشحاله. به زور از اتاق بیرونش میارم لااقل رو حیاط بشینه. برام از خوابش گفته و از اینکه خدا دوباره منو بهشون برگردونده خوشحاله.
ابجی خانم و همسرش پیش ما اومدن و نهایت محبت رو بهمون کردن، پشمک و برفک رو دیگه تو اتاق راه نمیدن:( غریبه شدن باهام. مبلهای قدیمی که پشمک برفک نابود کرده بودند با مبلای جدید جابجا کردیم. یعنی من نه ابجی خانم. مبلا رو حتی اهدا هم قبول نکردن و دورشون ریختیم. از کریسمس فقط کادوهای روز میز برام به یادگار مونده. من با دوربین جدیدم هنوز هم عکس نمیگیرم! ۳ شنبه قراره دکتر ریم رو ببینم درمان بعدی بیماریم چیه؟ ایمونوتراپی یا شیمی درمانی؟
بابا مادر ۸ روز دیگه مصاحبه سیتی زنی دارن. با تمام وجود میخوام قبول بشن. براشون دعا میکنم...