شکنجه قرن!
به یک اتاق سرد شبیه سردخانه هدایت شدم، ازسرما مثل جیوه میلرزیدم و دندانهایم بهم میخورد. پرستار نسبتا بد اخلاقی که انگار بویی ازسرما نبرده بود ،خواست لباسم را در آورم در عوض حوله کوچکی به من داد که انقدر کوچک بود که نمیدانستم کجا را باید بپوشانم!
من که انتظار چنین صحنه ای را نداشتم خودم را توی حوله جم وجورکردم وسریع روی تخت سفت وباریکی دراز کشیدم .. همچنان به لرزش ادامه میدادم تا شاید فرجی شود و کسی محض رضای خدا یک پتو به من بدهد.
تا بحال خیلی چیزها را تجربه کرده بودم از برونکوسکوپی گرفته تا بیوپسی ، PET. MRI,... تمام تستهایی که یک روز برای بیمارانم تجویز میکردم عملا ۲ سال گذشته تجربه شان کرده بودم ولی این یکی از مقوله تخصّص من خارج بود .برای اینکه خدای ناکرده تجربه درمانی- آموزشیم ناقص نباشد این یکی هم نصیبم شد.
همچنان در فکر پتو و تخت سفت و ادامه ماجرا بودم که ۲ پرستار خانم که ازپرستار اول خشنتر بودند و حتی یک لبخند هم به لب نداشتند با یک کیسه پلاستیکی که وسطش یک سوراخ داشت به سراغم آمدند و مرا به کیسه کردند! با اینکه کیسه پلاستیکی بود ولی باز احساس گرمی و پوشش میکردم . از وضعیت کیسه سر کشیدنشان خندهام گرفته بود ولی با اخم یکی وهشدار اینکه نباید تکان بخورم خنده ام را قورت دادم. .
در حالی که دستانم را بالای سرم نگاه داشته بودم ناگهان تخت زیرینم شروع به فشرده شدن کرد و مرتب چپ و راست تنگتر و تنگتر میشد تا شکل بدنم را به خود گرفت. دیگر اگر هم میخواستم جای تکان خوردن نداشتم. دستهایم که بالای سرم نگه داشته بودم شروع به خواب رفتن میکردند . تمام مدت فکر میکردم افراد مسن با آرتورز شانه و گردن برای این تست چه شکنجه ای می شوند .در فکر مور مور شدن انگشتانم بودم که باد سردی درون کیسه پلاستیکی روی سینهام شروع به دمیدن کرد. کیسه پلاستیکی روی بدنم شروع به پرس شدن کرد. دیگر جای جم خوردن نبود. اگر قرار بود آدمها زنده زنده مومیائی می شدند عجب زجر بزرگی میکشیدند .
درحال فشرده شدن از بالا و پایین بودم که تخت حرکت کرد و زیر یک محفظه استوانه ای شکل قرار گرفتم . دستهایم از شدت خواب رفتگی یخ کرده بود و گردنم به شدت درد گرفته بود ولی اگر تکان می خوردم همه مراحل از اول شروع میشد.هیچوقت اینچنین در بند نبودم وارزوی آزادی و جان سالم به دربردن نداشتم.
بعد از ۱۵ دقیقه که یک عمر گذشت ۳ نفر به سمتم آمدند و کیسه پلاستیکی را کنار زده و با ماژیک شروع به علامت گذاری کردند.حال نزار من را که دیدند به کارشان سرعت دادند. ناگهان یکی با یک قوطی رنگ و سوزن اعلام کرد باید چند نقطه را تاتو کنیم که علامتها پاک نشوند. تا من به خودم جنبیدم سوزنها را دربدنم فرو کردند و مرا دست و پا بسته تاتو کردند. با خودم گفتم اینکه چند نقطه است اگر قرار بود نقش و نگار میکشیدند چه میکردم؟ .در فکر دستهای کرخت شده ام بودم که سند آزادیم امضا شد .
با کمک پرستارها دستهایم را که بالای سرم فلج شده بود پایین اورم، جدا احساس شکنجه شدن کرده بودم ولی چاره ای نبود. گاهی برای زنده ماندن تن به شکنجه هم باید داد. خودم را جم و جور کرده لباس پوشیدم و به سمت مقصد بعدی به راه افتادم. تختی که قالب تنم شده بود را برانداز کردم و وسط هیر و بیر یک عکس یادگاری هم با ان گرفتم .
اتاق بعدی هم ازسردی دست کمی از دیگری نداشت. وسطش یک دستگاه بسیار پیشرفته و عظیم قرارداشت که آدم را یاد فضا رفتن می انداخت.
قالب تنم را روی تخت گذاشتند و من با کامل بی میلی دوباره حوله را به دورم گرفته و درونش خوابیدم و دوباره دستها را به همان حالت بالای سرم نگاه داشتم . این دفعه تخت و من به بالا پائین چپ راست میچرخیدیم لااقل تند هم نمیچرخید که یک سواری رولر کوستری بگیریم! پرستاری عددهایی میخواند و دیگری یادداشت میکرد. تمام فکر و ذهنم مشغول این بود که اگر یکی از این ۲ طرف اشتباه کند تکلیف من و اشعه ها چه خواهد بود. سعی میکردم تا حداکثر ممکن تکان نخورم . باز هم ۱۵ دقیقه طول کشید و دستانم به حالت مور مور افتادند . تا اینکه بالاخره زنگ پایان این مراسم زده شد .
در راه برگشت در سالن ورودی چشمم به جعبه ای افتاد پر از کلاه های دستبافت . هدیه هأیی که نشان ازهمدلی و همدردی بافنده شان با بیماران داشت . نگاهی به اینه انداختم و لبخند رضایت بخشی به لبانم نشست.
