هر کدام غرق  کار خود، و سر فرو برده در لپ تاپ ها  روی تخت و مبل لم داده بودیم و در یکی از اتاقهای  طبقه ۱۰ هتل که دوست ایرانی پیشنهاد داده بود  استراحت میکردیم . ناگهان خواهرم مثل کسی که دور از جان دچار برق گرفتگی شده باشد صاف روی تخت نشست . هدفن را از گوشم دراوردم  ومتعجبانه نگاهش کردم . چشمم به عکس العمل شوهر خواهرم افتاد . او هم روی  صندلی نیم خیز شد. چند ثانیه به همین وضع به همدیگر نگاه کردیم و در یک آن خواهرم به وسط اتاق پرید. شوهر خواهرم ایستاد و من هم ناخوداگاه  با عکس العمل آنها از تخت پایین پریدم . ناگهان خواهرم بدون قدمی به جلو یا عقب بی هیچ کلامی وسط اتاق متوقف شد. من هم هاج و واج حرکات او را نگاه میکردم و سر جای خودم خشکم زده بود که تازه متوجه لرزش زمین شدم . زلزله ای به شدت ۵.۵ ریشتر در مرکز کبک سیتی .سکوت این چند ثانیه با توقف زمین لرزه و برگشتن ما به حالت عادی  و خنده و شوخی از رفتار خواهرم شکسته شد. 

 آخرین تجربه زلزله ای که داشتم نزدیک به ۱۰ سال پیش زلزله ۶.۶ ریشتری بم بود با این حال منطقه زلزله خیز کرمان باعث شده بود زلزله همیشه بخشی از دلهره های زندگی ما باشد.  لرزیدن لوسترهای بزرگ وسط حال و اتاقها  همیشه زنگ خطر بود. خانه بزرگ  و پر از اتاق و پراکندگی خانواده باعث میشد اولین نفری که زلزله را حس میکرد داد بزند تا بقیه خبر شوند. همگی از خانه خارج و به وسط حیاط میدویدیم. همیشه نگران مادر بزرگم بودم که مثل ما نمیتوانست سریع از خانه خارج شود. یکبار هم جلوی در ورودی زمین خورد.  این درسی بود که از زلزله سال ۶۰ آموخته بودیم. با اینکه من کودکی ۳ ساله بودم خاطرات محوی چون ترک بزرگ وسط دیوار هال ، سقوط سنگ مرمر از نمای بالای درب ورودی و چادری که پدرم وسط حوض به پا کرده بود و  هفته ها در آن زندگی می کردیم و کسی جز پدرم جرات ورود به خانه را نداشت کم و بیش یادم میاید. هنوز هم هر خبر یا حرفی از زلزله خاطرات پر استرس آن  روزها را برایم تداعی میکند. خدا رو شکر که به خیر گذشت وگرنه نمیدانم از طبقه ۱۰هتل چطور میشد خود را به مکان امنی رساند. شاید پشت بام؟!

 شب منزل یکی از همکلاسیهای خواهرم که شاید بیش از ۲۰ سال همدیگر را  ندیده  بودند دعوت  داشتیم.  یک  خانواده صمیمی و بی شیله پیله، بدون تشریفات ایرانی (از عجایب خلقت) و خوش سخن که من بعد از ۳ساعت سرم از شدت خوش سخنی آنها باد کرد و به هتل برگشتم .  چند سالی به تورنتو مهاجرت کرده بودند و  تازه کمی جا افتاده بودند. از مشکلات مهاجرت خود میگفتند. بر خلاف تصوری که ایرانیان داخل ایران از رفاه و بیدردی هموطنان خارج نشین خود دارند اکثر مهاجران ایرانی چندین سال سختیها و ناملایمات زیادی را تحمل میکنند و تعداد زیادی نیز به خاطر تفاوت فرهنگی، غم دوری از وطن و خانواده، از دست دادن موقعیت شغلی، ندانستن زبان... دچار افسردگی میشوند و عده ای هم طاقت نمیاورند و برمیگردند. کار آسانی نیست .درست مثل شروع کردن از نقطه صفر است . داشتن یک راهنما ، یک دلسوز یک دوست خوب واقعا موهبت بزرگی ست . گفتیم و خندیدیم ولی خستگی من باعث شد جمع را ترک و زودتر به هتل که درست جلوی منزل آنها قرار داشت برگردم. 

صبح روز بعد تصمیم گرفتیم به برج  Canadian National ) CN Tower ) برویم. خواهرم برای یک کنفرانس علمی مجبور بود چند ساعت ما را ترک کند .

CN Tower برجی به ارتفاع ۵۵۳ متر به مدت ۳۴ سال بلندترین برج جهان بود تا اینکه سال ۲۰۱۰ برجهای خلیفه امارات  و canton tower چین جای آن را گرفتند. بیش از ۲ میلیون توریست سالانه از این برج دیدن میکنند. این برج سال ۱۹۹۵ به عنوان یکی از هفت عجایب مدرن جهان به ثبت رسید. ساخت این برج ۳ سال به طول کشیده  و  نزدیک  به۶۳ میلیون  معادل  ۲۴۳ میلیون  دلار  ۲۰۱۳ هزینه  داشته است .


                       


                       

از یک آسانسور شیشه ای که کف شیشه ای داشت بالارفتیم ، پایین را نگاه میکردم ، آنچنان با سرعت بالا میرفت که  سرم گیج رفت و گوشم از تفاوت ارتفاع گرفت. احساس خوبی نداشتم. چشمهایم را بستم تا به بالای برج رسیدیم .آسانسور کل این مسافت را در عرض ۵۸ ثانیه طی کرد.

                 

           


جمعیت زیادی دور تا دور د ر حال عکس گرفتن بودند دیدن تورنتو از ۳۶۰ درجه ، بافت شهری ، دریاچه اونتارتو ، ماشینها ، جاده ها ، جزیره ها و افق از آن ارتفاع برایم جالب بود ولی نمیدانم چرا آنچنان هیجان زده نشده بودم . تفاوت ارتفاع و یک ترس عجیب حالم را دگرگون کرده بود!

                 

             


             


             


                                                

 

 یکی از سرگرمیهایی دست یافتنی با پول در این مکان آویزان شدن از لب برج و راه رفتن روی لبه خارجی آن است که با بستن طناب و نظارت تیم ویژه انجام میشود و به جرات ، حس ماجراجویی و تن سالم نیازمند است. من که حتی با دیدن کلیپ  (لینک آپارات )  آن هم دچار وحشت میشوم .. کلا اینجور تفریحات کلّه شقی خاصی میخواهد که شایداگر ۲۰سالم  بود از عهده اش برمیامدم . نمیدانم آدم هر چه بزرگتر میشود محتاط تر و ترسوتر میشود یا من اینطورم. فکر پرداختن هزینه ۱۷۰ دلاری برای تجربه چنین استرس و ماجراجویی به نظرم دیوانگی محض بود!!


          

بعد از کمی عکاسی و دور زدن دور برج احساس خفگی و سرگیجه کردم و برخلاف برنامه قبلی که قرار بود ناهار را در رستوران بالای برج و روبروی Ontario Lake  صرف کنیم  از شوهر  خواهرم خواستم  پایین برویم.   با رسیدن  به زمین حالم کمی به جا آمد. ناهار را در رستورانی نزدیک برج صرف کردیم و سپس به سمت  Casa Loma به راه افتادیم....

ادامه دارد...