اینترنت خونه برادرم سرعت خوبی داشت و همین پدیده Wireless بودنش زندگی رو شیرین میکرد. کلی از خارجی بودن سیستم!! ذوق کرده بودم. ذوق کردن همان و چند ساعت بعد قطع اینترت همان!! شانس من قرارداد ۱ساله اینترنت، چند ساعت بعد از ورود من به پایان رسید! ۱ روزی در تهران مثل معتادان مواد نرسیده در خماری گذشت.

 

 برادرم که از سرویس اینترنت مخابرات تعریفها شنیده بود ، تصمیم داشت اینترنتش را عوض کند و من هم کنجکاو از دیدن تغییرات سیستم اداری ایران در این مدت به اتفاق او راهی مخابرات شدم. ۸، ۹ گیشه که پشت هر کدام مسئولانی اکثرا خانم نشسته بودند و جواب تک و توک ارباب رجوع را میدادند . پسر جوانی  سند خانه ، شناسنامه و قبوض تلفن راگرفت و کپی کرد و فرمها را هم پر کردیم. منتظر ثبت کامپیوتری و اتمام کار بودیم که...

 

 

که با پاسخ غیر منتظره اش"  تلفن به نام کسی دیگر ثبت شده و نام شما در سیستم وجود ندارد!" جا خوردیم!این خانه را پدر و مادرم به همراه بقیه تاسیسات از جمله تلفن و اب و برق و گاز از خانمی زهره نام ۱۱ سال پیش خریداری کرده بودند و همان زمان کار انتقال سند و دیگر تعلقات انجام شده بود و همه قبض ها به نام مادرم صادر میشد. اینکه چگونه این ۱۱ سال تلفن قبض ها به نامش صادر میشد و یک آن از سیستم حذف شد را هیچ کس پاسخگو نبود! کار به مدیر و مسئولین بالاتر رسید، مدیر هم با کمال بیخیالی گفت چند سال پیش بایگانی آتش سوزی شده و همه مدارک سوخته است!!! و تنها کار ممکن اگر مدرکی موجود نیست پیدا کردن زهره خانم و رضایت گرفتن از اوست! برادرم لحظه به لحظه عصبانی تر میشد که زهره خانم را از کجا پیدا کنیم. بلفرض خدای نکرده زهره خانم به دیار ابد پیوسته باشد تکلیف چیست؟ بایگانی آتش سوزی شده گناه ما چیست؟ و مدیر مسول هم بیخیال جواب سر بالا میداد! و تکرار میکرد من نمیدونم بروید با زهره خانم بیایید !! من داشت از بی منطقی و دنبال نخود سیاه فرستادن مدیر آمپرم بالا میرفت . مردک اگه نمیدونه چی تو ادارش میگذره و چطور میشه قبض ها به نام یکی صادر بشه بدون اینکه تو سیستم باشه و در جواب بگه نمیدونم!! چکارش به مدیریت ؟  باید بره غاز بچرونه ! برادرم که حال دگرگون مرا دید بی معطلی مرا به داخل ماشین برگرداند! دلم میخواست همان جا صندلی را به سر مدیر بی کفایت بکوبم! حس عدم همدردی و عدم کارگشایی و پاسخ گویی ارباب رجوع ، کاغذ بازی و درکل مسئول نبودن از ۸ سال پیش هیچ فرقی نکرده. آدمها عوض نشده اند! چه صبورند مردم!  خلاصه برادرم مجبور به خریدن یک خط تلفن جدید شد؛ همان هم که قرار بود ۲۴ ساعته وصل شود تماس گرفتند به علت  مشکلاتی در منطقه، تا ۲ هفته دیگر وصل نمیشود! 

 

روزها از هوا آتش میبارد. چه پدیده مزحکی ست که راننده تاکسی ها و حتی آژانس ها کولر ماشین را روشن نمیکنند!! بوی تعفن عرق و گرما سردرد آور نیست ؟! در عوض ماشینهای لوکس پورشه و لکسوس و بنز و...با دل خوش ویراژ میدهند .  انگار نمایش ثروت و قدرت است. ماشینها ابزار نمایشند. حالم بد میشود! 

روزها با آب میوه های تازه برادرم جگرم به حال میامد. چقدر میوه ها اینجا آب دار و شیرین و خوشمزه اند. میوه های آمریکا قیافه دارند ولی مزه نه . این یکی را به هیچ چیز عوض نمیکنم. 

 

شب برای اولین بار سری به پارک آب و آتش زدیم که خبرها در موردش خوانده بودم. پارک جالب و باصفایی بود در دل کوه و زیر نور ماه ، مردم و بساط پهن پیکنیکشان روی چمنها و گوشه گوشه پارک خاطرات کودکی را برایم زنده کرد. 

 

               

  تابلوهای مسی رنگ قصه حضرت ابراهیم را به نمایش میگذاشتند زیبا بود ولی از داستان چیزی یادم نیامد، زبانه های های داغ آتش گرمی هوا را دو چندان میکرد و تماشای کودکانی که مابین فواره های ابی به این طرف و آنطرف میدویدند انگار آبی بود بر آتش. دلم میخواست مثل بچه ها لابلای فواره ها بدوم ولی سنگینی نگاه ها مانعم شد! یادم افتاد در ایرانم! مثل بقیه آدم بزرگها به تماشای شادی کودکان اکتفا کردم ! 

           

                

 

                               

                

 

               

 رستوران های پارک جای سوزن انداختن هم نداشتند. غذاهای هندی، ایتالیایی، فرانسوی و چه گران! هر سالاد ۱۸۰۰۰ تومان! به نرخ دلار حساب کنیم جور در میاید ولی به نرخ ریال!! سرم سوت کشید! ... دلم هوس نون لواش و کباب کوبیده و ریحون و گوجه کرد! 

گرمی و آلودگی تهران رو تاب نیاوردم . هر چند دلم میخواست دوستان زیادی رو ملاقات کنم و تهران و همه زیباییها و زشتیهاشو با دوربینم به تصویر بکشم ولی همزمان بیتابی خواهرزاده ها و چشم انتظاری بقیه خانواده مانع شد. شاید موقع برگشتن فرصتی دوباره شد و هوا هم بهتر بود...

 

بعد از ۲۰ دقیقه ایستادن در اتوبوس و تاخیر به علت سفر شهردار و دار و دسته اش به کرمان وارد هواپیما شدم. بالا کشیدن ساک دستی از پله ها نفسم رو بند اورده بود. صندلیم ردیف ۱۶ بود و به خودم نمیدیدم بارمو تا وسط هواپیما بلند کنم. به محض ورود از مهماندار که اقای جوانی بود تقاضا کردم به خاطر مشکل پزشکیم که قادر به بلند کردن جسم سنگین نیستم کمکم کنه. در مقابل مسافران پشت سریم پوزخندی زد و گفت ؟" حالا مشکل پزشکیت چی هست؟ " از لحن گستاخنش جا خورده بودم. تعجب منو که دید گفت جراحی داشتی؟ ۲ سال گذشته مسافرتهای زیادی کردم. از داخل آمریکا گرفته تا کشورهای اروپایی و حتی پرواز اخیرم به ترکیه. به ناچار هر وقت مجبور بودم از خدمات ویژه پروازاستفاده کنم همیشه با کمال محبت بدون ذره ای تردید، پرسش اضافه یا حتی سند و مدرک انسان وار باهام برخورد شده بود. آرامشمو حفظ کردم و با اینکه هیچ دلیلی نداشت نوع بیماری منو بدونه به ذکر یک کلمه قناعت کردم.به عنوان مهماندار وظیفه داشت به مسافری که تقاضای کمک کرده جواب بده مگر اینکه تقاضا غیر معقول باشه. با این حال جواب داد :" برین جلو همکارام کمک میکنن " و همکاری نبود ! بارمو خودم به سختی جلو بردم و بالا گذاشتم. الان فکر میکنم چرا با سر مهماندار حرف نزدم که بهش تذکر بده! سکوت امثالی مثل من چقدر میتونه برای مسافر دیگه سنگین تموم شه... دلم به حال بی اعتنا شدن  آدمها گرفت!
..نه خون ، نه آب، نه آتش... مگر زلال سرشک،   گیاه مهری ازین سرزمین برویاند!