" تو روزی باز خواهی گشت"
خواهر زاده کوچک ۹ ساله که شاید ۶ ماه هم زیر یک سقف با هم نبوده ایم، در تاریکی گوشه اتاق، پشت تخت خواب مادربزرگ پنهان شده بود و مثل ابر بهار اشک میریخت .با دیدن گریه و بهانه اش در تنهایی و سکوت، دلم سخت آتش گرفت. حتی غمش را با کسی شریک نکرده بود.گاهی باید دل شکستگی ات را کنار انسانهای ظریفتر و شکننده تر پنهان کنی. گاهی باید با همه ضعف درون ادای کوه استوار بی درد را در آوری. گاهی باید اشکها را فرو خورد و پناهگاه بود. سر به سرش گذاشتم و با روسریهای قدیمی و عتیقه مادر که زرق و برقشان حتی در کودکی چشم خودم را میزد و هیجان انگیز بود سرگرمش کردم. پرنده کوچک غصه از یادش رفت و مشغول بازی با روسری ها شد.
عزیز دیگر که روزی ۶ ساله بود ترکش کردم دردش و بار خاطره تلخ جداییش عمیق تر و کاری تر بود. کنارم دراز کشیده بود، بغضش که ترکید من هم طاقت و صبوریم را از دست دادم و بیصدا کنارش گریستیم. آرام نوازشش میکردم و زیر لب امید دیدار زود میدادم. دردم از تنهاییش بود. ۱ ماه گذشته با من درد دلها میکرد. با ۲۰ سال تفاوت سنی آنچنان برایم آشنا حرف میزد و از عشق نوجوانی ،دوستیها و شیطنتها و چالشها و آینده اش میگفت که حس میکردم من هم پا به پای او ۱۴ ساله شده ام. یک روز شعری که سروده بود برایم خواند. با این سن و سالش چه زیبا سروده بود.دنبال یک هم صحبت آشنا بود همصحبتی غیر از پدر یا مادر. یک دوست مطمئن و امانت دار و عاشق که بدون قضاوت کردن او را بشنود، درک کند و غیر مستقیم برای راهنماییش اشاراتی بکند و چه خوب میفهمید همان طور که در نقاشیهایش به تصویر میکشید.

. آغاز مهر است و مهر من دلگیر است .امروز شعری برایم فرستاده بود. دلم سخت میخواهدش که در آغوشش بگیرم و بار دیگر به درد دلهایش گوش کنم. باید هر چه زودتر خوب شوم. کودکم چشم انتظار است.
"تو از این دشت خشک تشنه روزی کوچ خواهی کرد
و اشک من ترا بدرود خواهد گفت.
نگاهت تلخ و افسرده است.
دلت را خار خار نا امیدی سخت آزرده است.
غم این نابسامانی همه توش وتوانت را زتن برده است.
تو با خون و عرق این جنگل پژمرده را رنگ و رمق دادی.
تو با دست تهی با آن همه طوفان بنیان کن در افتادی.
تو را کوچیدن از این خاک ،دل بر کندن از جان است.
تو را با برگ برگ این چمن پیوند پنهان است.
تو را این ابر ظلمت گستر بی رحم بی باران
تو را این خشکسالی های پی در پی
تو را از نیمه ره بر گشتن یاران
تو را تزویر غمخواران ز پا افکند
تو را هنگامه شوم شغالان
بانگ بی تعطیل زاغان
در ستوه آورد.
تو با پیشانی پاک نجیب خویش
که از آن سوی گندمزار
طلوع با شکوهش خوشتر از صد تاج خورشید است
تو با آن گونه های سوخته از آفتاب دشت
تو با آن چهره افروخته از آتش غیرت
که در چشمان من والاتر از صد جام جمشید است
تو با چشمان غمباری
که روزی چشمه جوشان شادی بود
و اینک حسرت و افسوس بر آن سایه افکنده ست
خواهی رفت.
و اشک من ترا بدروردخواهد گفت
من اینجا ریشه در خاکم
من اینجا عاشق این خاک اگر آلوده یا پاکم
من اینجا تا نفس باقیست می مانم
من از اینجا چه می خواهم،نمی دانم؟!
امید روشنائی گر چه در این تیره گیهانیست
من اینجا باز در این دشت خشک تشنه می رانم
من اینجا روزی آخر از دل این خاک با دست تهی
گل بر می افشانم
من اینجا روزی آخر از ستیغ کوه چون خورشید
سرود فتح می خوانم
و می دانم
تو روزی باز خواهی گشت"